از گوشه ي چشمی که بزرگی بنماید ذهنم به نظر گوهر مضمون بسراید اشک قلم از گوشهء چشمان ورق ریخت تا جو

از گوشه ي چشمی که بزرگی بنماید ذهنم به نظر گوهر مضمون بسراید اشک قلم از گوشهء چشمان ورق ریخت تا جو

از گوشه ي چشمی که بزرگی بنماید ذهنم به نظر گوهر مضمون بسراید اشک قلم از گوشهء چشمان ورق ریخت تا جو

از گوشه ي چشمی که بزرگی بنماید ذهنم به نظر گوهر مضمون بسراید اشک قلم از گوشهء چشمان ورق ریخت تا جو

از گوشه ي چشمی که بزرگی بنماید ذهنم به نظر گوهر مضمون بسراید اشک قلم از گوشهء چشمان ورق ریخت تا جو
از گوشه ي چشمی که بزرگی بنماید ذهنم به نظر گوهر مضمون بسراید اشک قلم از گوشهء چشمان ورق ریخت تا جو
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
از گوشه ي چشمی که بزرگی بنماید ذهنم به نظر گوهر مضمون بسراید اشک قلم از گوشهء چشمان ورق ریخت تا جو

از گوشه ي چشمی که بزرگی بنماید

ذهنم به نظر گوهر مضمون بسراید

 اشک قلم از گوشهء چشمان ورق ریخت

تا جوهر این شعر ز خون جگر آید

 نه مریم و نه آسیه،نه هاجر و حوا

در آنچه که زینب محکش خورد نپاید

 مثل حسنین و علی و خویش و خدیجه است

جز فاطمه کس دختر اینگونه نزاید

 جوشانده و می نیست که مستش شدم، این ظرف

آشی است که با دست خودش هم زده شاید

 

 کی کار کویر است که از آب بگوید

زینب فقط آن است که ارباب بگوید

 

یک پارچه اشک است و مطّهرتر از این نیست

دیپاچه ي نور است و منوّرتر از این نیست

 گفتند که دختر شده اما همه دیدند

شش سال دگر بانویِ مادرتر از این نیست

 در کوفه همینکه به روی ناقه سخن گفت

دیدند در این معرکه حیدرتر از این نیست

 دین را گره بر معجر خود زد همه جا برد

جز احمد مختار پیمبرتر از این نیست

 در گوشه ي اقلیم قدمهای تو هستیم

جنت به خداوند قسم سرتر از این نیست

 

ما را ببر از ما که فقط مست تو باشیم

چون جام بلا منتظر دست تو باشیم

 

نامش سر هر میکده هر باده نشسته

مهرش به دلِ هرکسی افتاده نشسته

 او آیت عظمایِ خدا روی زمین است

از اوج کمال است چنین ساده نشسته

 ارباب شده ملتمس دست قنوتش

هر وقت که زینب سر سجاده نشسته

 در گوشهء ویران نه که از پای فتاده

جان را وسط دشت بلا داده نشسته

 در خمیه دعا کرده حسینش زده شمشیر

پشت سرِ هر شیر نری ماده نشسته

 

عالم شده زیر و زبر از سوزِ صدایش

لاحول ولا قوة الا به خدایش

 

با غصه کنار آمد و با درد مدارا

پرورده به چشمان خودش اشک و بکا را

 چون عالمه ي غیر معلم شده باید

بنشیند و تفسیر کند حرف خدا را

 بیدار شد از خواب خبر داد که دیشب

با دست خودش پس زده طوفان بلا را

 خورشید عقب رفت و سحر ماند که زینب

با روسری اش وفق دهد شمس و ضحی را

 ای حضرت مجذوب خدا جاذبهء رب

با یک نظرت بنده کن این سر به هوا را

 

سرباز سپاه تو شدم از کرم تو

هیهات کسی کج برود در حرم تو

 

لب باز کن از دل ولی از رنج خزان نه

فریاد کن از ظلم ولی از آه و فغان نه

 ناله بزن ای شمر رها کن سر او را

اَخنس بزن اما نوک نی را به دهان نه

 وقتی که نگهبان تو سرهای بریده است

رفتن وسط جمعیت خیره سران نه

 با کعب نی افتاد به جان بدنت آه

خم کن کمرت را ولی از بار گران نه

 گفتی بنویسند به پیشانی آفاق

سر تشنه بریدن بغل آب روان نه

 

ای آنکه رسیدی همه گفتند حسینی

چون پنج تن آل عبا نور دو عینی

 

شاعر: حسین قربانچه


تعداد بازديد : 99
دوشنبه 04 اسفند 1393 ساعت: 13:24
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف