اشعار شب اول محرم – احمد بابایی از پشیمانی پریشانم، شکسته بال من بی کسی افتاده همچون سایه ای دنب

اشعار شب اول محرم – احمد بابایی از پشیمانی پریشانم، شکسته بال من بی کسی افتاده همچون سایه ای دنب

اشعار شب اول محرم – احمد بابایی از پشیمانی پریشانم، شکسته بال من بی کسی افتاده همچون سایه ای دنب

اشعار شب اول محرم – احمد بابایی از پشیمانی پریشانم، شکسته بال من بی کسی افتاده همچون سایه ای دنب

اشعار شب اول محرم – احمد بابایی از پشیمانی پریشانم، شکسته بال من بی کسی افتاده همچون سایه ای دنب
اشعار شب اول محرم – احمد بابایی از پشیمانی پریشانم، شکسته بال من بی کسی افتاده همچون سایه ای دنب
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
اشعار شب اول محرم – احمد بابایی از پشیمانی پریشانم، شکسته بال من بی کسی افتاده همچون سایه ای دنب

اشعار شب اول محرم – احمد بابایی

 

از پشیمانی پریشانم، شکسته بال من

بی کسی افتاده همچون سایه ای دنبال من

ماه من! سوزد دل خورشیدی ات بر حال من

 

شب شد و باید بگردم تا سحر در کوچه ها

رد پایم را مگر گیری خبر در کوچه ها

 

شب شد و انگار تکلیف نگاهم روشن است

کوچه ها تاریک گشته، شمع آهم روشن است

اینکه من از شرم رویت روسیاهم، روشن است

 

روشن است آئینه را چشم و چراغ شیشه ها

تیز شد بار دگر بی ریشه ها را تیشه ها

 

آه من با آهن دلها، اگر درگیر شد

شیر افتاد از نفس، حتی نفس شمشیر شد

خواستم منع ات کنم از کوفه، اما دیر شد

 

یوسف راز علی هستی به چاه افتاده ای

پلک، زخم ام می زند، یعنی تو راه افتاده ای

 

کوفه از اصرار من افتاده در انکار من

از هزاران تن به تنهایی کشیده کار من

از جوانمردی مگو! یک پیرزن شد یار من

 

کعبه را آواره کرده نامه ام در دشت ها

آه یحیی! شد فراهم بهر سرها تشت ها

 

آه هست و چاه هست و شِکوه هست و درد هست

آه دور چاه شِکوه، دردهای مرد هست

تا بخواهی در مقابل، خنجر شبگرد هست

 

دست کوفه رو شد و روز و شب اش یکدست شد

شد خیابان، کوچه و آن کوچه هم بن بست شد

 

دیده ام دلواپسی را، بی کسی را، چاره نیست

پس امید آسمانگردی بر این فواره نیست

هیچ جا سرگشته ای چون نایب ات آواره نیست

 

نایب ات آواره شد، راه سفیرت بسته شد!

بازهم کوفه ز خوبی های حیدر خسته شد

 

شهر بیعت با شکستن، شهر حاشا کوفه است!

بار کج در راه کج افتاده، اینجا کوفه است

دست پائین اش مدینه، دست بالا کوفه است

 

دین به دیناری فروشند این نمک نشناس ها

آه، چشم داس ها مانده به راه یاس ها

 

تو به راه افتاده ای و مرگ هم دنبال تو

سنگ می پرسد ز پیشانی مسلم، حال تو

نیزه آماده ست تا آید به استقبال تو

 

گرچه دور از چشم تو زارم، غریبم، بی کسم

تو به راه افتاده ای و مرگ هم... دلواپسم!

 

تکیه باید کرد بر یاد شما در هر بلا

نیست باکی گر بیفتد نایب تو در بلا

«بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا»

 

من که عمری همچو ساحل رو به دریا زیستم

تشنه آب فرات و آب زمزم نیستم

 

می رسد هر لحظه بوی کربلا بر شامه ها

مُهر «باطل شد» زده هنگامه ها بر نامه ها

حق، فروزان تر شده در فتنه ها، هنگامه ها

 

یک نفس، بی آه بودن از سفیرت دور باد

زخم ها بر جامه من وصله های جور باد

 

ردّ پایم بذر نومیدی به خاک کوفه کاشت

تشنه کامی داغ ساحل بر دل دریا گذاشت

سوخت جانم، نایب تو فرصت جبران نداشت

 

من امامِ مسجدی هستم که مأمومش گم است

ساغرم صد تکه شد، اما پریشان خُم است

 

با مژه می روبم و با اشک شویم راه را

آب و جارو می کنم امشب مسیر شاه را

می کشم با رگ رگ خود، بار ثارالله را

 

من جلودارِ گریبان چاکی  خیل توام

ابرِ تو، بارانِ تو، طوفانِ تو، سیلِ توام

 

وام می گیرم گلویی تازه از شمشیرها

واگذارم کوفه را در شبهه ها، تکفیرها

شیرم اما بسته سردسته زنجیرها

 

دست بسته، سرشکسته، خسته، اما مست مست

دست ساقی کو که گیرد همچو ساغر، دست مست

 

تیغ روزم! از غلاف شب برونم کرده ای

زخم های تشنه را مهمان خونم کرده ای

در جنون «السابقون السابقونم» کرده ای

 

عید قربانِ ذبیح ات بود و قحط آب بود

پیش رو قصاب بود و پشت سر قصاب بود

 

جان که از شوق تو پَر گیرد، نمانَد در قفس

سینه ای کز عشق پُر گردد چه داند از نفس

جای عشق و شوق شد این سینه و این جان، سپس

 

یک سر و گردن فراتر رفته ام از دارها

لیک با خاک کف پای تو دارم کارها

 

احمد بابایی


تعداد بازديد : 361
چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت: 11:38
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف