ای برادر چه می کنی با خود چند روزیست سرد و خاموشی سر به زانو گرفته ای چندی لب خود می گزی نمی جوشی یک طرف حال و روز غمگینت یک طرف ناله های مادر

ای برادر چه می کنی با خود چند روزیست سرد و خاموشی سر به زانو گرفته ای چندی لب خود می گزی نمی جوشی یک طرف حال و روز غمگینت یک طرف ناله های مادر

ای برادر چه می کنی با خود چند روزیست سرد و خاموشی سر به زانو گرفته ای چندی لب خود می گزی نمی جوشی یک طرف حال و روز غمگینت یک طرف ناله های مادر

ای برادر چه می کنی با خود چند روزیست سرد و خاموشی سر به زانو گرفته ای چندی لب خود می گزی نمی جوشی یک طرف حال و روز غمگینت یک طرف ناله های مادر

ای برادر چه می کنی با خود چند روزیست سرد و خاموشی سر به زانو گرفته ای چندی لب خود می گزی نمی جوشی یک طرف حال و روز غمگینت یک طرف ناله های مادر
ای برادر چه می کنی با خود چند روزیست سرد و خاموشی سر به زانو گرفته ای چندی لب خود می گزی نمی جوشی یک طرف حال و روز غمگینت یک طرف ناله های مادر
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
ای برادر چه می کنی با خود چند روزیست سرد و خاموشی سر به زانو گرفته ای چندی لب خود می گزی نمی جوشی یک طرف حال و روز غمگینت یک طرف ناله های مادر

ای برادر چه می کنی با خود

چند روزیست سرد و خاموشی

سر به زانو گرفته ای چندی

لب خود می گزی نمی جوشی

یک طرف حال و روز غمگینت

یک طرف ناله های مادرمان

مانده ام با حسین در این بین

که چه خاکی کنيم بر سرمان

درد و دل کن دوباره و دریاب

خواهری را که جان به لب کردی

بسکه دربین خواب لرزیدی

بسکه دربین خواب تب کردی

مشت خود  می فشاری و در اشک

چهره ای نا امید می بینم

چه شده در میان گیسویت

چند تاری سپید می بینم

*

دست بردار از دلم خواهر

که پُر از شعله و شراره شده

بعد داغی که آتشم زده است

دل نمانده که پاره پاره شده

روضه ام روضه های یک کوچه است

کوچه ای سرد و کوچه ای تاریک

کوچه ای سنگی و غبار آلود

کوچه ای تنگ و کوچه ای باریک

بارها گفته ام خدا نکند

راه یاسی به لاله چین بخورد

بارها گفته ام خدا نکند

که در آنجا کسی زمین بخورد

ولی ای وای بر سرم آمد

کوچه خالی زرفت و آمد شد

چادر مادرم به دستم بود

که در آن کوچه راه ما سد شد

بین دیوارهای بی احساس

ازدحام حرامیان دیدم

پنجه ها مشت و دستها سنگین

پنجه ای را در آسمان دیدم

قد کشیدم به روی پا اما

حیف دستش گذشت و از سر من

آسمان تار شد که می نالید

بین گرد و غبار مادر من

چادرش را به سر کشید و به درد

تکیه بر شانه ام به سختی داد

خواست مادر که خیزد از جایش

ولی اینبار هم زمین افتاد

دست بر خاک می کشید آرام

با دو چشمان تار چاره نداشت

چادرش را تکاندم و دیدم

گوش خونین و گوشواره نداشت

ناله ام بین خنده ها گم شد

جگرم در عزای چشمش بود

رد خونی به روی دیوار و

جای دستی به جای چشمش بود

شاعر: حسن لطفی

 


تعداد بازديد : 358
سه شنبه 05 فروردین 1393 ساعت: 16:53
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف