کاروان می رسد از راه‌، ولی آه چه دلگیر چه دلتنگ چه بی تاب دل سنگ شده آب ، از این ناله‌ی جانکاه زن

کاروان می رسد از راه‌، ولی آه چه دلگیر چه دلتنگ چه بی تاب دل سنگ شده آب ، از این ناله‌ی جانکاه زن

کاروان می رسد از راه‌، ولی آه چه دلگیر چه دلتنگ چه بی تاب دل سنگ شده آب ، از این ناله‌ی جانکاه زن

کاروان می رسد از راه‌، ولی آه چه دلگیر چه دلتنگ چه بی تاب دل سنگ شده آب ، از این ناله‌ی جانکاه زن

کاروان می رسد از راه‌، ولی آه چه دلگیر چه دلتنگ چه بی تاب دل سنگ شده آب ، از این ناله‌ی جانکاه زن
کاروان می رسد از راه‌، ولی آه چه دلگیر چه دلتنگ چه بی تاب دل سنگ شده آب ، از این ناله‌ی جانکاه زن
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
کاروان می رسد از راه‌، ولی آه چه دلگیر چه دلتنگ چه بی تاب دل سنگ شده آب ، از این ناله‌ی جانکاه زن

کاروان می رسد از راه‌، ولی آه

چه دلگیر چه دلتنگ چه بی تاب

دل سنگ شده آب ، از این ناله‌ی جانکاه

زنی مویه کنان ، موی کنان

خسته، پریشان، پریشان و پریشان

شکسته ، نشسته‌ ، سر تربت سالار شهیدان

شده مرثیه خوان غم جانان

همان حضرت عطشان

همان کعبه‌ی ایمان

همان قاری قرآن ، سر نیزه‌ی خونبار

همان یار ، همان یار ، همان کشته‌ی اعدا.

کاروان می رسد از راه ، ولی آه

نه صبری نه شکیبی

نه مرهم نه طبیبی

عجب حال غریبی

ندارند به جز ماتم و اندوه حبیبی

ندارند به جز خاطر مجروح نصیبی

ز داغ غم این دشت بلاپوش

به دلهاست لهیبی

به هر سوی که رفتند

نه قبری نه نشانی

فقط می وزد از تربت محبوب

همان نفحه‌ی سیبی

که کشانده ست دل اهل حرم را.

کاروان می رسد از راه

و هرکس به کناری

پر از شیون و زاری

کنار غم یاری

سر قبر و مزاری

یکی با تب و دلواپسی و زمزمه رفته

به دنبال مزار پسر فاطمه رفته

یکی با دل مجروح

و با کوهی از اندوه

به دنبال مه علقمه رفته

یکی کرب و بلا پیش نگاهش

سراب است و سراب است

دلش در تب و تاب است

و این خاک پر از خاطره هایی ست

که یک یک همگی عین عذاب است

و این بانوی دلسوخته‌ی خسته رباب است

که با دیده‌ی خونبار و عزاپوش

خدایا به گمانش که گرفته ست

گلش را در آغوش

و با مویه و لالایی خود می رود از هوش:

«گلم تاب ندارد

حرم آب ندارد

علی خواب ندارد»

یکی بی پر و بی بال

دل افسرده و بی حال

که انگار گذشته ست چهل روز

بر او مثل چهل سال

و بوده ست پناه همه اطفال

پس از این همه غربت

رسیده ست به گودال

همان جا که عزیزش

همان جا که امیدش

همان جا که جوانان رشیدش

همان جا که شهیدش

در امواج پریشان نی و دشنه و شمشیر

در آن غربت دلگیر

شده مصحف پرپر

و رفته ست سرش بر سر نیزه

و تن بی کفن او، سه شب در دل صحرا

رها مانده خدایا.


تعداد بازديد : 267
شنبه 27 آبان 1391 ساعت: 9:08
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف