چشم وا کن احد آیینه ی عبرت شد و رفت دشمن باخته بر جنگ مسلّط شد و رفت آن که انگیزه اش از جنگ غنیمت

چشم وا کن احد آیینه ی عبرت شد و رفت دشمن باخته بر جنگ مسلّط شد و رفت آن که انگیزه اش از جنگ غنیمت

چشم وا کن احد آیینه ی عبرت شد و رفت دشمن باخته بر جنگ مسلّط شد و رفت آن که انگیزه اش از جنگ غنیمت

چشم وا کن احد آیینه ی عبرت شد و رفت دشمن باخته بر جنگ مسلّط شد و رفت آن که انگیزه اش از جنگ غنیمت

چشم وا کن احد آیینه ی عبرت شد و رفت دشمن باخته بر جنگ مسلّط شد و رفت آن که انگیزه اش از جنگ غنیمت
چشم وا کن احد آیینه ی عبرت شد و رفت دشمن باخته بر جنگ مسلّط شد و رفت آن که انگیزه اش از جنگ غنیمت
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
چشم وا کن احد آیینه ی عبرت شد و رفت دشمن باخته بر جنگ مسلّط شد و رفت آن که انگیزه اش از جنگ غنیمت

چشم وا کن احد آیینه ی عبرت شد و رفت

دشمن باخته بر جنگ مسلّط شد و رفت

آن که انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد

با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود

چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست

جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست

یک به یک در ملأ عام و نهانی رفتند

همه دنبال فلانی و فلانی رفتند

همه رفتند غمی نیست علی می ماند

جای سالم به تنش نیست ولی می ماند

مرد، مولاست که تا لحظه ی آخر مانده

دشمن از کشتن او خسته شده، در مانده

در دل جنگ نه هر خار و خسی می ماند

جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند

مرد آن ست که سر تا قدمش غرق به خون

آن چنانی که علی از احد آمد بیرون

می رود قصّه ی ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصّه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصّه به آنجا که علی دل تنگ ست

می فروشد زرهی را که رفیق جنگ ست

چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد

وان یکاد از نفس فاطمه بر تن دارد

کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام

تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام

فاطمه فاطمه با رایحه ی گل آمد

ناگهان شعر حماسی به تغزّل آمد

می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصّه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصّه به آنجا که جهان زیبا شد

با جهاز شتران کوه احد برپا شد

وَ از آن آینه با آینه بالا می رفت

دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت

تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد

پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت

تا شهادت بدهد عشق ولی الله ست

پلّه در پلّه از آن مأذنه بالا می رفت

پیش چشم همه دست پسر بنت اسد

بین دست پسر آمنه بالا می رفت

گفت: این بار به پایان سفر می گویم

" بارها گفته ام و بار دگر می گویم"

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست

کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

واژه در واژه شنیدند صدا را امّا...

گفتنی ها همگی گفته شد آنجا امّا

سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد

آن که فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصّه ورق می خورد آرام آرام

شهر این بار کمر بسته به انکار علی

ریسمان هم گره انداخته در کار علی

بگذارید نگویم که احد می لرزد

در و دیوار از این قصّه به خود می لرزد

می رود قصّه ی ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصّه ورق می خورد آرام آرام

می نویسم که "شب تار سحر می گردد"

یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد

 

پايگاه رضيع الحسين(عليه السلام)

 


تعداد بازديد : 255
جمعه 12 آبان 1391 ساعت: 10:50
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف