چون وجود مقدس ازلی شاهد دلربای لم یزلی وقت پیمان گرفتن از ذرّات باصدایی رسا و بانگ جلی اولست بربکم ف

چون وجود مقدس ازلی شاهد دلربای لم یزلی وقت پیمان گرفتن از ذرّات باصدایی رسا و بانگ جلی اولست بربکم ف

چون وجود مقدس ازلی شاهد دلربای لم یزلی وقت پیمان گرفتن از ذرّات باصدایی رسا و بانگ جلی اولست بربکم ف

چون وجود مقدس ازلی شاهد دلربای لم یزلی وقت پیمان گرفتن از ذرّات باصدایی رسا و بانگ جلی اولست بربکم ف

چون وجود مقدس ازلی شاهد دلربای لم یزلی وقت پیمان گرفتن از ذرّات باصدایی رسا و بانگ جلی اولست بربکم ف
چون وجود مقدس ازلی شاهد دلربای لم یزلی وقت پیمان گرفتن از ذرّات باصدایی رسا و بانگ جلی اولست بربکم ف
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
چون وجود مقدس ازلی شاهد دلربای لم یزلی وقت پیمان گرفتن از ذرّات باصدایی رسا و بانگ جلی اولست بربکم ف

چون وجود مقدس ازلی شاهد دلربای لم یزلی وقت پیمان گرفتن از ذرّات باصدایی رسا و بانگ جلی اولست بربکم فرمود: پاسخ آمد ز هرطرف که: بلی تا بسنجد عیارشان، افروخت آتش در کمال مشتعلی داد رمّان روند در آتش تا جدا گردد اصلی از بدلی فرقه ای زامر حق تمرّد کرد گشت مطرود حق ز پر حیلی با شقاوت قرین و همدم شد شد پریشان ز فرط منفعلی فرقه ی دیگری در آتش رفت زامر یزدان قادر ازلی نار شد بهرشان چو خلد برین که بود این سزای خوش عملی با سعادت قرین و همدم شد گشت مقبول حق ز بی خللی بهر این فرقه حق عیان فرمود جلوات نبی و نور ولی که: منم نور احمد مختار مهر من نیست غیر مهر علی ناگهان شد عیان در آن وادی نور مولا علی ز بی حللی چون به خود آمدند، می گفتند در حضور خدای لم یزلی که علی دست قادر ازلیست رشته ی ما سوا به دست علیست دوش رفتم به دیر نصرانی تا مگر وا رهم ز حیرانی محفلی بود خالی از اغیار روشن و با صفا و نورانی عطر عود و عبیر و مشک و گلاب بزم را کرده بود، روحانی شمع، با حالتی برون از وصف بود سرگرم گوهر افشانی مطرب خوش نوای خوش آهنگ راه دل می زد از خوش الحانی ساقی دلربای زیبا روی داشت بس عشوه های پنهانی آخر آن ماهروی سلسله موی دل ربود از کفم به آسانی از کجایی؟چه مذهبی داری؟ گفت با من کشیش نصرانی گفتمش عاشقیست مذهب من گر چه دارم سر مسلمانی آتش من ببین و آبی ده وا رهانم از این پریشانی داد جامی به دست من که بنوش تا رهی زین حجاب جسمانی جام را در کشیدم و گشتم - فارغ از این سرای ظلمانی چون شدم مست گفت در گوشم نکته ای از نکات پنهانی که به انجیل نام او بریاست جان فدای علی عمرانی که علی دست قادر ازلیست رشته ی ما سوا به دست علیست شبی از ناله های درد آلود دل بریدم ز هر چه بود و نبود پا نهادم برون ز خلوت خویش تا روم سوی معبد معبود راه دل را گرفتم و رفتم تا رسیدم به کعبه ی مقصود حیف و صد حیف معبدی دیدم که درش بسته بود و ره مسدود آن قدر کوفتم به حلقه ی در تا که خادم در کنیسه گشود دیدم آنجا خجسته بزمی را روشن از پرتو خدای ودود حالتی را که بود در آن بزم نتوان با زبان قال ستود پیر صاحب دلی در آنجا بود که سخن با اشاره می فرمود دستش از روی شوق بوسیدم که مرا بود عادت معهود گفتمش: جان من به لب آمد آه از این ناله های درد آلود پیر روشن ضمیر صاحب دل زنگ از آینه دلم بزدود سر خوش از باده ی شهودم کرد دری از غیب بر رخم بگشود گفت با که: عشق می ورزم با علی حکم ران غیب و شهود نام او، ایلا ست در تورات ظل او باد تا ابد ممدود که علی دست قادر ازلیست رشته ی ما سوا به دست علیست دوش پیکی رسید از ره دور که تو را خوانده پیر ما به حضور گفتمش: کیست پیر تو ؟ گفتا - که مرا دار زین سخن معذور مرکبی تیزپر چو مرغ خیال برد ما را به سوی وادی نور محفلی بود, رشک باغ بهشت مجلسی بود رشک وادی طور ساقیان، در پیاله صهبا کن جام در دست عاشقان صبور همه سرگرم باده پیمودن همه سرمست از شراب طهور مطرب چیره دست خوش الحان هم نوا با نی و دف و طنبور حالتی داشت میر آن مجلس پای تا سر، طرب سراپا شور چون مرا بی ندیم و مونس دید سوی من کرد اشارتی از دور به حضورش رسیدم و گفتم که چه میخواهی از من مهجور؟ عاشق مبتلای سرگردان چه کند با بساط عیش و سرور؟ گفت:ما هم اسیر عشق وِییم نیست ما را به جز علی منظور عاشق اوست امّت داوود نام او هست اوریا به زبور که علی دست قادر ازلیست رشته ی ما سوا به دست علیست دوش رفتم به محفلی که در او سجده می برد پیش بت، هندو اندر آن بزم پیر دیری بود همدم جام و همنشین سبو چشمی امّا ز باده گیراتر چهری اما نکوتر از مینو گیسوان هشته بر روی شانه هشته بر روی شانه ها گیسو ابرویش منحنی تر از قامت قامتش منحنی تر از ابرو در لبش یک جهان سخن پنهان در نگاهش نهان دو صد جادو سخن این به آن که هیچ مپرس سخن آن به این که هیچ مگو ناله ی عود و رود و چنگ و رباب گوش جان می نواخت از هر سو نغمه ی دلپذیر مطرب بزم حالتی داده بود بر مشکو می وزید از چمن نسیم بهشت چون گل یاس و یاسمن خوشبو هندوان گرد پیر، حلقه زنان همه مویین میان و مشکین مو همه پاکیزه روی و نیکو خو همه پاکیزه خوی و نیکو رو پیر گفتا که کیستی؟ گفتم: - که علی را غلامم ای هندو گفت در هند کنگرش خوانیم من غلام غلام قنبر او که علی دست قادر ازلیست رشته ی ما سوا به دست علیست باز شب آمد و شب یلدا وای بر حال عاشق شیدا این شب بس دراز و ظلمانی دارد از زلف او حکایت ها من گرفتار دلبری هستم که ندارد در این جهان همتا از قدو قامتی که او دارد محشری در درون من بر پا طلعتش پر فروغ تر از مهر قامتش معتدل تر از طوبی چشم او پر فسون تر از نرگس لب او جان فزاتر از صهبا چشم مستش چو باده مرد افکن نگهش پر فسون و پر معنا شبی از بی خودی سفر کردم زین جهان تا به عالم بالا دیدم آنجا که هاتفی می گفت این سخن در فضایل مولا: نزد هر ملّتیش نامی هست این بود سِرّ علم اَلاَسما ما در اینجا شمایلش خوانیم گر چه رومیش خوانده بطریسا دل او گرم شد به نام علی جان او مست شد ز جام ولا خیل کروبیان به یا مولا! خیل لاهوتیان به وا شوقا قدسیان با ترانه می خواندند همره عرشیان خوش آوا که علی دست قادر ازلیست رشته ی ما سوا به دست علیست دوشم آمد فرشته ای از در که رسید ای رفیق، وقت سفر سفری عاشقانه باید کرد همره کاروانیان سحر شمع راه تو باد، شعله ی آه! زاد راه تو باد، خون جگر چشمم از شوق گشت کوکب ریز دامنم شد ز اشک، پر اختر جانم از شوق دوست در تب و تاب دلم از عشق دوست در آذر پا نهادم به فرق هستی خویش پر گشودم به عالمی دیگر بود بزمی به پا در آن وادی که در آن زهره بود رامش گر مجلسی با صفا تر از مینو محفلی از بهشت نیکوتر بود سلمان به جمع، همچون شمع در کفی جام و در کفی ساغر می زنان در یمین او مقداد نی زنان در یسار او بوذر برده از هوششان به نغمه، بلال کرده سر مستشان ز می، قنبر گفت سلمان که کیستی؟ گفتم: شاعر اهل بیت پیغمبر چون مرا رخصت بیان فرمود جا گرفتم به عرشه ی منبر هست در خاطرم که می خواندم این دو مصرع به مدحت حیدر که علی دست قادر ازلیست رشته ی ما سوا به دست علیست آمد آخر شبی به کلبه ی من دلبر نازنین سیمین تن شب تاریک من پس از عمری شد به نور جمال او روشن چشم مستش به جام من می ریخت می ناب و شراب مرد افکن قد و بالاش، راستی محشر چشم شهلاش، راستی ره زن! لب لعلش کجا و رنگ عقیق؟! خط سبزش کجا و رنگ چمن؟! گفت با من: ز شهر عشقم من که نه از چینم و نه ملک ختن آمدم تا که خو شه ای چینم من گدا و تو صاحب خرمن گفتمش: من کجا و این همه لطف؟ آتش شوق را مزن دامن؟ ره خود گیر و رحم کن بر دل خون ما را مگیر بر گردن لب به دندان گزید از سر ناز کاین همه دم مزن ز لا و ز لن دم ز مدح علی بزن، که رهد جان غمگین مناز چنگ محن آن علی ولی والا قدر آن امیر زمین و میر زمن آتشی از دلم زبانه کشید که نه او در میانه ماند و نه من شد بلند از سرادق ملکوت این ندای رسای شور افکن که علی دست قادر ازلیست رشته ی ما سوا به دست علیست چشم او در کمال بیداری می کند از دلم پرستاری هر کجا زلف او دلی بیند می زند راه او به عیّاری در میان شکنجه طرّه ی خویش چندی از دل کند نگهداری چون دل از عاشقی شود شیدا سر دهد آه و ناله و زاری سر به گوشش نهد که ای غافل! این بُوَد اول گرفتاری یا منه پا به حلقه ی عشّاق یا بجوی از دو کون بیداری اولین شرط عشق ورزیدن ترک عقل ست و ترک هشیاری چون به بازار عشق روی آری درد را می کنی خریداری بار هستی ز دوش خود فکنی رهی از محنت گران باری چون به دلدادگی علم گردی یار آید سراغت از یاری شوی آیینه ی جمال حبیب کند از چهره پرده برداری هر کجا رو کنی علی بینی رهی از شاهدان بازاری فاش بینی که نیست غیر علی متصّف بر صفات داداری هر زمان بشنوی ز هاتف غیب این ندا را به خواب و بیداری که علی دست قادر ازلیست رشته ی ما سو به دست علیست سوختم سوختم ز شعله ی آه آه از دست آتش دل آه می کشم روز و شب ز پرده ی دل آه جانسوز و ناله ی جانکاه دل من مبتلای دلداری ست که کسی در دلش ندارد راه بر زخ افشانده زلف را گویی روی مه را گرفته ابر سیاه نسبت روی او به مه کردم آه از این اشتباه و جرم و گناه که رخش را غلام درگاهند روزها آفتاب و شب ها ماه ملکوتی خصال و عرشی فر ابدی حشمت و ازل خرگاه ازلی میر و جاودانه امیر ایزدی شوکت و خدایی جاه او رفیع ست و درک ما ناچیز او بلندست و فکر ما کوتاه گاه سیر حریم رفعت او از سر چرخ، اوفتاده کلاه نه منم مبتلای او که دو کون - کرده مفتون خود به نیم نگاه قسمتم چون که نیست شرب مدام می زنم می ز جام او گه گاه رازق ما سوا به عون الحق خالق ما یکون باذن الله تن او بس لطیف تر از جان باد ارواح العالمین فداه! که علی دست قادر ازلیست رشته ی ما سوا به دست علیست ای خوشا لولیان درد آشام شهره در بی خودی ولی بد نام خاطر آسودگان گردش چرخ دامن آلودگان گردش جام گرد میخانه روز و شب به طواف شسته در باده جامه ی احرام شام را با پیاله برده به روز روز را با پیاله برده به شام همه سر خوش ز باده ی گلرنگ همه سر مست از می گل فام داده در راه مستی از کف دل برده در راه می ز دل آرام بی سر و پا و رند و خانه بدوش مست و درد آشنا و درد آشام دست در دست شاهد مقصود شسته از ننگ، دست و دست از نام می فروشند بر تو صدق و صفا می خرند از تو تهمت و دشنام دَرِ دل بسته بر رخ شادی دَرِ جان را گشوده بر آلام لن ترانی زنان به شادی چرخ ارنی گو به محنت ایّام نزد این طایفه چه کفر و چه دین پیش این طایفه چه پخته چه خام جانشان منجلی ز مهر علی ست دلشان صیقلی ز نام امام پای کوبان و آستین افشان می سرایند عاشقانه مدام که علی دست قادر ازلیست رشته ی ما سوا به دست علیست گاهی از فرط عشق و جذبه ی حال می کشندم برون ز عالم قال می برندم به عالمی که در آن بال نگشوده است مرغ خیال شبی از شوق وجد و ذوق سماع با پر و بال شور و جذبه و حال پا نهادم به محفلی که در آن موج می زد شعاع نور جمال یار صاحب جمال شهر آشوب تکیه می زد به مسند اجلال ساقی از روی مر حمت می کرد بهر جذب سرور و دفع ملال قدح می کشان ز می لبریز جام مستان ز باده مالامال سرخوش از جام بی خودی اوتاد بی خود از جام سر خوشی ابدال رو به سویم فکند از سر مهر زد به نامم چو بخت قرعه ی فال نگه پر فسون و گویایش گفت در گوش جان که کیف الحال گفتم از حال من چه می پرسی؟ عاشقان را که روشن ست احوال گفت جامی دگر بگیر و بنوش بین راه، عاشقی بکوش و منال چون شدم مست گفت در گوشم کای تو را دل اسیر احمد و آل با علی هر که عشق می ورزد عشق بازد به ایزد متعال که علی دست قادر ازلیست رشته ی ما سوا به دست علیست از جرس بشنوید بانگ رحیل کاین شما وین طریق پیر دلیل زامر او نور مهر افروزد پیش پای شما و اهل سبیل آن که از سقف چرخ آویزد هر شب از جمع اختران قندیل هست تفسیر موی او والیل رخ اوراست والضحی تاویل او مسمّی و دیگران همه اسم او مَثَل هست و کار ما تمثیل ایلیا نام اوست در تورات بریا اسم اوست در انجیل اوریا نام او بُوَد به زبور در صحف اسم او بود جزییل نام عبرییش هست ملقاطیس نام سریانیش بود شرحیل چینی اش جینی و حبش تیرک علیش خوانده کردگار جلیل ما کجا وعلی؟ !که می سوزد اندر این راه، شهپر جبرییل چون که پا در رکاب بفشارد رود از حد برون شمار قتیل تا بدان حد که جبهه می ساید بر در او ز عجز عزراییل کشته ی او هزار ابراهیم فدیه ی او هزار اسماعیل کعبه را ساخت یا علی گویان شد بلند این ندا ز نای خلیل که علی دست قادر ازلیست رشته ی ما سوا به دست علیست ما همه بنده ایم و مولا اوست که علی با حق ست و حق با اوست ما همه ذرّه ایم و او خورشید ما همه قطره ایم و دریا اوست محفل آرای بزم وادی طور مشعل افروز طور سینا اوست آن که لعل لبش به وقت سخن کند احیا دو صد مسیحا اوست آن که بیرون کشد ز چنگ غروب قرص خورشید را به ایما اوست آن که در بارگاه قرب خداست محور رخسار حق سراپا اوست آن که در گوش خاکیان گوید قصّه ی راز آسمان ها اوست از شرف آن که روی دوش نبی جای دست خدا نهد پا اوست با نبی آن که گفت در خلوت راز معراج آشکارا اوست آن که هر دم ز حال قاتل خویش شود از روی لطف جویا اوست آن که در حق دشمنان کرده ست رحمت و شفقت ومدارا اوست او مسمّی و دیگران همه اسم غیر او جمله لفظ و معنا اوست دل پروانه می تپد از شوق هر کجا شمع محفل آرا اوست گفتم ای دل که کیست دلدارت؟ آهی از دل کشید و گفتا اوست که علی دست قادر ازلیست رشته ی ما سوا به دست علیست

 

پايگاه رضيع الحسين(عليه السلام)

 


تعداد بازديد : 321
جمعه 12 آبان 1391 ساعت: 10:49
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف