دیدند عاجزند ز جنگ برابرش ریختند بی هوا همه ی خصم بر سرش گفتند تیغ اگر که ندارید سنگ هست باران شر

دیدند عاجزند ز جنگ برابرش ریختند بی هوا همه ی خصم بر سرش گفتند تیغ اگر که ندارید سنگ هست باران شر

دیدند عاجزند ز جنگ برابرش ریختند بی هوا همه ی خصم بر سرش گفتند تیغ اگر که ندارید سنگ هست باران شر

دیدند عاجزند ز جنگ برابرش ریختند بی هوا همه ی خصم بر سرش گفتند تیغ اگر که ندارید سنگ هست باران شر

دیدند عاجزند ز جنگ برابرش ریختند بی هوا همه ی خصم بر سرش گفتند تیغ اگر که ندارید سنگ هست باران شر
دیدند عاجزند ز جنگ برابرش ریختند بی هوا همه ی خصم بر سرش گفتند تیغ اگر که ندارید سنگ هست باران شر
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
دیدند عاجزند ز جنگ برابرش ریختند بی هوا همه ی خصم بر سرش گفتند تیغ اگر که ندارید سنگ هست باران شر

دیدند عاجزند ز جنگ برابرش

ریختند بی هوا همه ی خصم بر سرش

گفتند تیغ اگر که ندارید سنگ هست

باران شروع شد به سر جسم اطهرش

از بس که سنگ بر تن بی جوشنش زدند

سالم نبود جایی از آن بال پرپرش

این لحظه های پر تنش و اضطراب را

از بین خیمه مثل عمو دید مادرش

آن بدر کاملی که امید قبیله بود

چیزی نماند تا به نفس های آخرش

آمد عمو کنار گل پاره پاره اش

زد بوسه بر تمامی اعضای پیکرش

چشم عمو همین که به پهلوی ماه خورد

تصویر شد جوانی زهرا برابرش

حالا چه سخت می گذرد لحظه های او

بالای جسم پاک عزیز برادرش

داغ تنی که زیر سم اسب ها شکست

افزوده شد به غصّه و غم های دیگرش

وقتی که دید پا به زمین می کشد جوان

افتاد یاد لحظه ی پرواز اکبرش

شاعر: وحيد محمدي


تعداد بازديد : 207
سه شنبه 09 آبان 1391 ساعت: 9:24
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف