شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود در خاک، حسّ شعله وری جان گرفته بود باغ و بهار، آب روان، سایه ی

شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود در خاک، حسّ شعله وری جان گرفته بود باغ و بهار، آب روان، سایه ی

شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود در خاک، حسّ شعله وری جان گرفته بود باغ و بهار، آب روان، سایه ی

شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود در خاک، حسّ شعله وری جان گرفته بود باغ و بهار، آب روان، سایه ی

شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود در خاک، حسّ شعله وری جان گرفته بود باغ و بهار، آب روان، سایه ی
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود در خاک، حسّ شعله وری جان گرفته بود باغ و بهار، آب روان، سایه ی
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود در خاک، حسّ شعله وری جان گرفته بود باغ و بهار، آب روان، سایه ی

شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود

در خاک، حسّ شعله وری جان گرفته بود

باغ و بهار، آب روان، سایه ی بهشت...

امّا هنوز هم دل انسان گرفته بود

آدم گناه داشت که بیرون شد از بهشت

عشق تو بود؛ حالت عصیان گرفته بود

پرسید نام کیست خدایا؟... که این چنین...

این سرزمین کجاست؟... وَ باران گرفته بود

باران گرفته بود و سواری که غرقِ اشک

چیزی شبیه مشک به دندان گرفته بود

رعدی و بعد... وَ جُمِعَ الشّمسُ و القَمَر

کشتی شکسته بود... وَ توفان گرفته بود...

دارم به عهد روز ازل فکر می کنم

انسان چه این “بلَی” را آسان گرفته بود

حالا رسیده بود به گودال قتلگاه

خورشید، زیر پای سواران گرفته بود

بار جهان به روی زمین مانده بود و عشق -

از کودکان قافله پیمان گرفته بود

خون موج می زد از دل گودال و ساربان -

در مشت خود، نگین سلیمان گرفته بود

آهی کشید آدم و در روضة الحسین -

عالم شمیم روضه ی رضوان گرفته بود

باران، سه شنبه، مسجد سهله، دم غروب...

دارم به بوی پیرهنت فکر می کنم...

 

شاعر: حسن بیاتانی


تعداد بازديد : 167
دوشنبه 01 آبان 1391 ساعت: 10:49
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف