تا بر شد از نيام فلق برق خنجرش برچيد شب ز دشت و دمن، تيغ چادرش‏ بر تارك ستيغ بر آمد شعاع صبح‏ چون

تا بر شد از نيام فلق برق خنجرش برچيد شب ز دشت و دمن، تيغ چادرش‏ بر تارك ستيغ بر آمد شعاع صبح‏ چون

تا بر شد از نيام فلق برق خنجرش برچيد شب ز دشت و دمن، تيغ چادرش‏ بر تارك ستيغ بر آمد شعاع صبح‏ چون

تا بر شد از نيام فلق برق خنجرش برچيد شب ز دشت و دمن، تيغ چادرش‏ بر تارك ستيغ بر آمد شعاع صبح‏ چون

تا بر شد از نيام فلق برق خنجرش برچيد شب ز دشت و دمن، تيغ چادرش‏ بر تارك ستيغ بر آمد شعاع صبح‏ چون
تا بر شد از نيام فلق برق خنجرش برچيد شب ز دشت و دمن، تيغ چادرش‏ بر تارك ستيغ بر آمد شعاع صبح‏ چون
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
تا بر شد از نيام فلق برق خنجرش برچيد شب ز دشت و دمن، تيغ چادرش‏ بر تارك ستيغ بر آمد شعاع صبح‏ چون

تا بر شد از نيام فلق برق خنجرش

 

برچيد شب ز دشت و دمن، تيغ چادرش‏

 

بر تارك ستيغ بر آمد شعاع صبح‏

 

چونان پر خروس ز سيمينه مغفرش‏

 

موجى بر آمد از ز بر كوه زرفشان

 

پاشيد بر كران افق زرّ احمرش‏

 

جيب افق، زرنگ شفق لاله گونه شد

 

بر آن نثار آمده بس درّ و گوهرش‏

 

نقّاش صنع از قلم زرنگار ريخت

 

شنگرف سوده در خط ديباج اخضرش‏

 

مشّاطه سحر به دو صد رنگ دلپذير

 

آراست باغ و راغ بدست فسونگرش‏

 

پيك نسيم سر خوش و دلكش وزيد و داشت

 

داروى جان ز رائحه مشك و عنبرش‏

 

آهسته پر كشيد به آغوش شاخسار

 

تا كودك شكوفه نلغزد ز بسترش‏

 

وا كرد چشم نرگس شهلا به بوسه‏اى

 

گلخنده زد ز عاطفت مهر پرورش‏

 

خورشيد كم كم از افق دشتهاى دور

 

بر شد چنانكه كوه و دمن شد مسخّرش‏

 

پرتو فشاند بر سر هر كاخ و كومه‏اى

 

آفاق زنده گشت ز چهر منوّرش‏

 

بر زد علم به پهنه گسترده زمين‏

 

تسليم شد كران به كران در برابرش‏

 

تا بسترد ز روى زمين زنگ تيرگى

 

صد آبشار نور فرو ريخت بر سرش‏

 

تا چهر باختر برهد از ظلام شب‏

 

قنديل آفتاب بر آمد ز خاورش‏

 

ظلمت زدوده گشت ز سيماى روشنش

 

دهشت ربوده گشت ز رخسار عنبرش‏

 

آمد فراز مكّه و تا نقش كعبه ديد

 

انبوه زر فشانده به هر كوى و معبرش‏

 

بيدار گشت مكّه، ديارى كه سالها

 

بد خفته و نبود به سر ذوق ديگرش‏

 

بگشوده گشت پنجره‏ها يك بيك بصبح‏

 

تا نور آفتاب بتابد به منظرش‏

 

خلقى برون شد از در هر آشيانه‏اى

 

هر كس به كار سازى رزق مقدّرش‏

 

آن يك به كوى آمد و آن يك به كارگاه‏

 

آن يك به ذوق آمد و آن يك به متجرش‏

 

جمعى روان شدند سوى كعبه كز نياز

 

بوسند خاك پايگه آسمان فرش‏

 

بد كعبه در ميانه آن شهر يادگار

 

از دوره خليل و سماعيل و هاجرش‏

 

با چار ركن مهم استاده سرفراز

 

حصنى كه هست قائمه هفت كشورش‏

 

گوئى به انتظار كسى بود آن سراى

 

تا آيد و چو جان بنشاند به مصدرش‏

 

ناگه در آن حريم مهين بانوئى كريم‏

 

پيدا شد و كرامت پيدا ز منظرش‏

 

او بانوئى ز جمله نكويان دهر بود

 

ناديده چشم عالم از آن نكوترش‏

 

حجب و وقار بود بر اندام زينتش‏

 

قدس و عفاف بود به رخسار زيورش‏

 

اندر قريش پاك زنى بود مردوار

 

بو طالب بزرگ پسنديده شوهرش‏

 

از خاندان هاشم و زدوده خليل‏

 

زيبنده بانوئى و برازنده همسرش‏

 

مى‏خواست كردگار كزين خاندان پاك

 

نخلى بر آورد شرف و مردمى برش‏

 

مى‏خواست كردگار كزين زوج مهر زاد

 

طفلى به عرصه آرد تابنده اخترش‏

 

مى‏خواست كردگار كزين دودمان پاك

 

مردى بپاى دارد چون كوه پيكرش‏

 

مى‏خواست كردگار فرازنده مهترى‏

 

كزان به روزگار نجويند بهترش‏

 

مى‏خواست كردگار كه ميراث عدل و داد

 

بخشد به داده خواه‏ترين دادگسترش‏

 

مى‏خواست كردگار ز دامان فاطمه‏

 

زوجى براى فاطمه بانوى محشرش‏

 

مى‏خواست كردگار يكى بحر گسترد

 

تا موج خيزد از دل در خون شناورش‏

 

مى‏خواست كردگار بر آرد برادرى‏

 

آب آور برادر و غمخوار خواهرش‏

 

مى‏خواست كردگار يكى خواهر آورد

 

تا بر كشد به دوش لواى برادرش‏

 

مى‏خواست كردگار كه در دشت كربلا

 

گلبوته‏ها ببيند و گلهاى پر پرش‏

 

مى‏خواست كردگار يكى طرفه قهرمان

 

تا جاودانه باشد يار پيمبرش‏

 

بازو چو بر گشايد بر بازوى ستم‏

 

بازوى او گشايد با روى چنبرش‏

 

اندر مصاف كفر چو شمشير بركشد

 

بنيان كفر بر كند و عمر و عنترش‏

 

و اندر بر جماعت مسكين و دردمند

 

سيلاب اشك بارد از ديده ترش‏

 

گاهى يتيم را بنوازد چونان پدر

 

گاهى صغير را به عطوفت چو مادرش‏

 

زهرى به كام دشمن و شهدى بكام دوست‏

 

كاين طرفه را بنام بخوانند حيدرش‏

 

طفلى چنان كه قافيه سازان روزگار

 

وامانده‏اند در بر طبع سخنورش‏

 

طفلى چنانكه ديده بينندگان نديد

 

مانند او به عرصه محراب و منبرش‏

 

طفلى چنانكه رايت اسلام از او بلند

 

كوتاه دست ظلم ز عزم توانگرش‏

 

توفنده همچو رعد به پيكار دشمنان‏

 

لرزنده همچو بيد به نزديك داورش‏

 

دستيش بهر كوشش و هنگامه و نبرد

 

دستى پى حمايت مظلوم و مضطرش‏

 

دستيش بهر بخشش و انفاق و التيام‏

 

و ز بهر انتقام برون دست ديگرش‏

 

دستيش بهر چاره و درمان دردمند

 

دست دگر به قبضه شمشير و خنجرش‏

 

دستى به پايمردى از پافتادگان‏

 

دستى به پاسدارى اسلام و دفترش‏

 

دستيش بر پرستش و پيمان و پاس حق

 

دستيش بر ستيزش بتخواه و بتگرش‏

 

دستى بسوى خالق و دستى بسوى خلق‏

 

دستى پى نوازش و دستى به كيفرش‏

 

دستى بسوى تيره گردنكشان دراز

 

دستى بسوى ميثم و عمّار و بوذرش‏

 

با اين دو دست و بازوى مردانه‏

 

ديگر كراست نام يد اللّه فراخورش‏

 

چشمش بدان سراى كه تا صاحب سراى

 

آيد به پيشباز و بخواند به محضرش‏

 

آن روز ميهمان خدا بود فاطمه‏

 

يا للعجب كه خانه فرو بسته بد درش‏

 

او را وديعه‏اى ز خدا بود در مشيم

 

مى‏خواست تا وديعه نهد در برابرش‏

 

لختى به انتظار به گرد حرم گذشت‏

 

سوزنده از شراره آزرم پيكرش‏

 

ناگه ز سوى خانه يكى ايزدى خروش

 

بنواخت گوش خلق ز مضراب تندرش‏

 

پهلو شكافت خانه و شد معبرى پديد

 

خانه خداى، فاطمه را خواند در برش‏

 

و آنگه بهم بر آمد آن سهمگين شكاف

 

آنسان كه هيچ ديده نيارست باورش‏

 

بعد از سه روز باز پديد آمد آن شكاف‏

 

چونان صدف ز سينه بر او درّ گوهرش‏

 

بنهاد گام فاطمه بيرون از آن سراى

 

شادان ز ميزبانى دادار اكبرش‏

 

اندر مطاف خانه بديدند جمله خلق‏

 

طفلى چو ماه‏پاره در آغوش مادرش‏

 

طفلى چنانكه مادر هستى نپرورد

 

ديگر چو او به دايره مرد پرورش‏

 

طفلى چنانكه خامه صورتگر خيال‏

 

آنسان كه نقش اوست نيارد مصوّرش‏

 

خواهم مديح گفتن فرزند كعبه را

 

باشد كه را مديح يد اللّه ميسرش‏

 

آنرا كه زيب قامت او «هل اتى» بود

 

آنرا كه هست افسر «لولاك» بر سرش‏

 

آنرا كه در مجاهدت و طاعت و سخى

 

ايزد ستوده است به قرآن مكرّرش‏

 

آنرا كه گر نزاد همى مادر زمان‏

 

هستى عقيم بود ز پورى دلاورش‏

 

آنرا كه تا نهال مساوات بر دهد

 

آتش نهاد در كف اعمى برادرش‏

 

من چون مديح گويم آنرا كه در نبرد

 

مردان روزگار بخواندند صفدرش‏

 

من چون مديح گويم آنرا كه در نماز

 

بخشود بر فقير نگين به آورش‏

 

من چون مديح گويم آنرا كه مصطفى‏

 

بگزيد بهر فاطمه شايسته دخترش‏

 

من چون مديح گويم آن يكّه مرد را

 

كز رزم بر نتافت عنان تك آورش‏

 

من چون مديح گويم آنرا كه در غدير

 

بنشاند كردگار بجاى پيمبرش‏

 

گويندگان سروده‏اند بسيار جامه‏ها

 

از من چنان نيايد ستودن ايدرش‏

 

من اين سخن سرودم و شرمنده‏ام ز خويش‏

 

كز قطره كمترم بر پهناى كوثرش‏

 

باشد كه در شمار مرا توشه آورد

 

يك ذره از غبار قدمهاى قنبرش‏

 

گفتم من اين قصيده به معيار آنكه گفت‏

«صبح از حمايل سحر آهيخت خنجرش»

 

 


تعداد بازديد : 117
پنجشنبه 19 مرداد 1391 ساعت: 10:43
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف