|
به نام خدا...
از گریه نا امیدم ، دردم دوا نگردد
بغضی که در گلو ماند ، جز داد ، وا نگردد
با آستین گرفتند ، طفلان من دهان را
مانند من کسی کاش ، صاحب عزا نگردد
من پیرمرد شهرم ، تو پیرتر ز فضه
ای پیر! قامتت در ، تابوت جا نگردد
آهسته شستم اما ، از بس شکسه ای تو
ای خرده شیشه غسلت ، نه ، بی صدا نگردد
آیینه ی شکسته ، اسما ! مراقبت کن
این دنده ی شکسته ، تا جا به جا نگردد
این زخم ، زخم پهلوست ، هم آمده به سختی
آبی بریز اما ، آرام ، وا نگرد
بر سنگ سرخ غسلت ، چسبیده لخته خونت
با ناخنم تراشم ، اما جدا نگردد
مشتت که باز کردم ، یک گوشواره دیدم
گفتی علی خبر دار ، از ماجرا نگردد
در کوچه ای که خوردی ، از ضربه ای به دیوار
خون تو پاک حتی ، از سنگ ها نگردد
جای علی در این شهر ، قنفذ چه محترم شد
گویا سزای مردی ، جز ناسزا نگردد
وقتی که سینه ات بر در میخکوب می شد
گفتم ز چوب و آتش ، محسن رها نگردد
خونآبه می چکد باز ، از چوب های تابوت
وقتی که سر گشاید ، راحت دوا نگردد
گفتی که روضه ها را بالای سر بخوانم
امشب بخواه زینب ، در کربلا نگردد
از وبلاگ فریاد العطش
تعداد بازديد : 183
سه شنبه 15 فروردین 1391 ساعت: 21:22
نویسنده: خادم الزهرا (س)
نظرات(0)