آنچه از من خواستى، با کاروان آورده ام

آنچه از من خواستى، با کاروان آورده ام

آنچه از من خواستى، با کاروان آورده ام

آنچه از من خواستى، با کاروان آورده ام

آنچه از من خواستى، با کاروان آورده ام
آنچه از من خواستى، با کاروان آورده ام
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
آنچه از من خواستى، با کاروان آورده ام

آنچه از من خواستى، با کاروان آورده ام
یک گلستان گل، به رسم ارمغان آورده ام

از در و دیوار عالم، فتنه میبارید و من
بى پناهان را بدین دارالامان آورده ام

اندر ین ره، از جرس هم، بانگ یارى برنخاست
کاروان را تا بدین جا، با فغان آورده ام

بسکه من، منزل به منزل، در غمت نالیده ام
همرهان خویش را چون خود، به جان آورده ام

تا نگویى زین سفر، با دست خالى آمدم
یک جهان، درد و غم و سوز نهان آورده ام

قصه ویرانه ی شام ار نپرسى، خوشتر است
چون از آن گلزار، پیغام خزان آورده ام

خرمنى، موى سپید و دامنى خونِ جگر
پیکرى بى جان و جسمى ناتوان آورده ام

دیده بودم با یتیمان مهربانى میکنى
این یتیمان را بسوى آستان آورده ام

دیده بودم، تشنگى از دل قرارت برده بود
از برایت دامنى اشک روان آورده ام

تا به دشت نی نوا، بهرت عزاداری کنم
یک نیستان ناله و آه و فغان آورده ام

تا نثارت سازم و گردم بلاگردان تو
در کف خود از برایت، نقد جان آورده ام

نقد جان را ارزشى نبوَد ولى شادم چو مور
هدایه اى سوى سلیمان زمان آورده ام

تا دل مهر آفرینت را نرنجانم ز درد
گوشه اى از درد دل را، بر زبان آورده ام

هاتفی پروانه را می گفت کز این مرثیت
درفغان اهل زمین و آسمان آورده ام


علی مجاهدی، پروانه
سیری در ملکوت، ص 387


تعداد بازديد : 0
پنجشنبه 30 شهریور 1402 ساعت: 13:51
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف