كيست اين مرد كه شب كيسه ي خرما مي برد روز مي آمد و از سينه نفسها مي برد كيست اين مرد كه تا تيغ به بالا مي برد رزم را با مدد از حضرت زهرا مي برد

كيست اين مرد كه شب كيسه ي خرما مي برد روز مي آمد و از سينه نفسها مي برد كيست اين مرد كه تا تيغ به بالا مي برد رزم را با مدد از حضرت زهرا مي برد

كيست اين مرد كه شب كيسه ي خرما مي برد روز مي آمد و از سينه نفسها مي برد كيست اين مرد كه تا تيغ به بالا مي برد رزم را با مدد از حضرت زهرا مي برد

كيست اين مرد كه شب كيسه ي خرما مي برد روز مي آمد و از سينه نفسها مي برد كيست اين مرد كه تا تيغ به بالا مي برد رزم را با مدد از حضرت زهرا مي برد

كيست اين مرد كه شب كيسه ي خرما مي برد روز مي آمد و از سينه نفسها مي برد كيست اين مرد كه تا تيغ به بالا مي برد رزم را با مدد از حضرت زهرا مي برد
كيست اين مرد كه شب كيسه ي خرما مي برد روز مي آمد و از سينه نفسها مي برد كيست اين مرد كه تا تيغ به بالا مي برد رزم را با مدد از حضرت زهرا مي برد
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
كيست اين مرد كه شب كيسه ي خرما مي برد روز مي آمد و از سينه نفسها مي برد كيست اين مرد كه تا تيغ به بالا مي برد رزم را با مدد از حضرت زهرا مي برد

كيست اين مرد كه شب كيسه ي خرما مي برد

روز مي آمد و از سينه نفسها مي برد

كيست اين مرد كه تا تيغ به بالا مي برد

رزم را با مدد از حضرت زهرا مي برد

 

اين خدا نيست ولي مقصدِ هر راه است اين

اَشهدُ اَنَّ علیّاً ولیّ ا... است اين

 

كيست اين شير كه از خصم جگر در آورد

از ميانِ كمرش تيغِ دوسر در آورد

از دليرانِ عرب جمله پدر در آورد

در چنان کند و بیانداخت که پر در آورد

 

يا علي روز و شب و شمس و قمر مي گويند

ها عَلی بَشرٌ کیفَ بَشَر مي گويند

 

گاه دريا و گهي بارش و باران مي شد

گاه باباي يتيمان دلِ ويران مي شد

به سرِ دوش گهي مَركبِ طفلان مي شد

خوشيِ كاسه­ ي شير و كفي از نان مي شد

 

مثلِ ما حيف يتيمان همگي تنهايند

همگي منتظرِ آمدنِ بابايند

 

واي از امروز حسن گوشه­ ي بستر افتاد

باز هم يادِ غمِ بسترِ مادر افتاد

خواهر افتاد زمين تا كه برادر افتاد

يادِ روزي كه رويِ مادرشان دَر افتاد

 

هيزم و آتش و كابوس عجب بد دردي است

ضربِ نا مَحرم و ناموس عجب بدر دردي است

 

قنفذ از راه از آن لحظه كه آمد مي زد

تازه مي كرد نفس را و مجدد مي زد

واي از دستِ مغيره چقدر بد مي زد

جاي هر كس كه در آن روز نمي زد مي زد

 

آخرين حرفِ علي بود خواهش مي كرد

زينبش را به اباالفضل سفارش مي كرد

 

زينبش ماند ببيند غمِ حنجرها را

ماند تا داد كِشد غارتِ پيكرها را

تا كند جمع تنِ پاره­ ي اكبرها را

كرد محكم گره ی معجرِ دخترها را

 

ديد در گودي گودال حرامي ها را

تبر كوفي و سر نيزه­ ي شامي ها را

شاعر: حسن لطفي


تعداد بازديد : 286
چهارشنبه 25 تیر 1393 ساعت: 10:22
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف