دل افسرده‏ام از زندگی آمد بیزار می‏رسد بسکه به گوش دل من ناله زار ناله واأبتاه می‏رسد از سوخته‏ای ک

دل افسرده‏ام از زندگی آمد بیزار می‏رسد بسکه به گوش دل من ناله زار ناله واأبتاه می‏رسد از سوخته‏ای ک

دل افسرده‏ام از زندگی آمد بیزار می‏رسد بسکه به گوش دل من ناله زار ناله واأبتاه می‏رسد از سوخته‏ای ک

دل افسرده‏ام از زندگی آمد بیزار می‏رسد بسکه به گوش دل من ناله زار ناله واأبتاه می‏رسد از سوخته‏ای ک

دل افسرده‏ام از زندگی آمد بیزار می‏رسد بسکه به گوش دل من ناله زار ناله واأبتاه می‏رسد از سوخته‏ای ک
دل افسرده‏ام از زندگی آمد بیزار می‏رسد بسکه به گوش دل من ناله زار ناله واأبتاه می‏رسد از سوخته‏ای ک
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
دل افسرده‏ام از زندگی آمد بیزار می‏رسد بسکه به گوش دل من ناله زار ناله واأبتاه می‏رسد از سوخته‏ای ک

دل افسرده‏ام از زندگی آمد بیزار
می‏رسد بسکه به گوش دل من ناله زار

ناله واأبتاه می‏رسد از سوخته‏ای
کز دل مادر گیتی ببرد صبر و قرار

صد چو قمری کند از ناله او نوحه‏گری
می‏چکد خون دل و دیده ز منقار هزار

شرری زهره زهرا زده در خرمن ماه
که نه ثابت به فلک ماند و نه دیگر سیار

جورها دید پس از دور پدر در دوران
نه مساعد ز مهاجر نه معین از انصار

بت‏پرستی به در کعبه مقصود و امید
آتشی زد، که برافروخته تا روز شمار

شرر آتش و آن صورت مهوش عجب است
نور حق کرد تجلّی مگر از شعله نار

طور سینای تجلّی متزلزل گردید
چون بدان سینه بی‏کینه فرو شد مسمار

نه ز سیلی شده نیلی رخ صدّیقه و بس
شده از سیل سیه، روی جهان تیره و تار

بشنو از بازو و پهلو که چه دید آن بانو
من نگویم چه شد اینک در و اینک دیوار

دل سنگ آب شد از صدمه پهلو که فتاد
گوهری از صدف بحر نبوّت به کنار

بسکه خستند و شکستند زناموس اله
بازوی کفر قوی، پهلوی دین گشت نزار

محتجب شد به حجاب ازلی وقت هجوم
گر شنیدی که نبودش به سر و روی خمار

قرّه باصره شمس حقیقت‏آرا
چون کند جلوه در او خیره بماند ابصار

بند در گردن مردافکن عالم افکند
بت‏پرستی که همی داشت به گردن زنّار

منکر حق شد و بیعت ز حقیقت طلبید
آنکه از اوّل به خداوندی او کرد اقرار

رفت از کف فدک و ناله بانو به فلک
که نه حرفش شرفی داشت نه قدرش مقدار

هیچکس اصل اصیلی نفروشد به نخیل
جز خبیثی که بود نخل شقاوت را بار

نیّر برج حیا شد چو هلالی ز هزال
یا چو آهی که برآید ز درون بیمار

روز او چون شب دیجور و تن او رنجور
لاله‏سان داغ و چون نرگس همه شب را بیدار

غیرتش بسکه جفا دید ز امّت نگذاشت
که پس از مرگ وی آیند به گردش اغیار

«کمپانی»


تعداد بازديد : 233
جمعه 18 اسفند 1391 ساعت: 6:13
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف