|
میرسد بر گوش بانگ قافله
نیست حرفی از جدایی فاصله
دست دختر وصله ی دست پدر
بی خبر از درد پا و آبله
لحظه زیبا میگذشت اما چه سود
دست هایی در کمین حیله بود
شوکت زینب محیا بود و بس
سایه ی عباس بر پا بود و بس
شبه پیغمبر به روی مرکبش
در مصاف اربا اربا بود و بس
ناگهان بغضی گلویی را گرفت
رشته ی هر گفت و گویی را گرفت
با نگاهش دیده ای تر شد ولی
چهره ای حیران و مضطر شد ولی
شایدم راز نهان کودکی
بر غم این غصه بستر شد ولی...
کربلا فصل کبود زینب است
درکی از عمق شهود زینب است
میرسد کم کم زمانی که کمان
میرود مردی به جان بازی جان
اکبرش کو اصغرش کو ناگهان
دیده شد هفتاد و دو سر بر سنان*
خیمه بازاری مثال شام شد
هتک حرمت ها همه انجام شد....
* سنان : نیزه
مهرشاد واحدی ( بی وفا )
تعداد بازديد : 301
پنجشنبه 11 آبان 1391 ساعت: 12:18
نویسنده: خادم الزهرا (س)
نظرات(0)