صل الله عليك يا سيدنا الغريب
بیش از ستاره زخم و فلک در نظاره بود
دامان
آسمان ز غمش پر ستاره بود
لازم
نبود آتش سوزان به خیمه ها
دشتی
ز سوز سینه ي زینب شراره بود
می
خواست تا ببوسد و برگیردش زخاک
قرآن
او ، ورق ورق و پاره پاره بود
یک
خیمه نیم سوخته ، شد جای صد اسیر
چیزی
که ره نداشت درآن خیمه ، چاره بود
در
زیر پای اسب ، دو کودک ز دست رفت
چون
کودکان پیاده و دشمن سواره بود
آزاد
گشت آب ، ولیکن هزار حیف !
شد
شیردار مادر و ، بی شیرخواره بود
چشمی
برآنچه رفت به غارت،نداشت کس
اما
دل رباب ، پی گاهواره بود
یک
طفل با فرات کمی حرف زد ولی
نشنید
کس که حرف زدن با اشاره بود
یک
رخ نمانده بود که سیلی نخورده بود
در
پشت ابر ، چهره ی هر ماهپاره بود
از
دست ها مپرس که با گوش ها چه کرد
از
مشت ها بپرس که با گوشواره بود
(حاج علی انسانی)