داداش حسین...
تکیه بر نیزہ نزن قلب حرم میریزد
تو که پرواز کنی بال و پرم میریزد
دست و پا میزنی و دست خودم نیست اگر
اشک از گوشه ی چشمان ترم میریزد
اینقدر آہ نکش آہ بمیرد زینب
میکشی پا ب زمین و جگرم میریزد
مطمئن باش پس از غارت پیراھن تو
لشگر ابن سعد دور و برم میریزد
ساربان آمد و دلشورہ گرفتم بسکه
از ھر انگشت تو ای شاہ کرم میریزد
آنکه اینجا ب سرت سنگ زدہ، در کوفه
سنگ از بام زنش روی سرم میریزد
گرچه با پارچه بستند ولی بند نشد
روی نی مثل ستارہ قمرم میریزد
ساقی تشنه لبان آرزوی طفلان شد
آہ از گردن اسبی سرش آویزان شد..
رضا قرباني