بیا بنشین به غمخواری، کنار بسترم اَسما
که می دانم بود این شام، شامِ آخرم اَسما
بیا بنشین و مادر وار همدرد دل من شو
تو می دانی که من از کودکی بی مادرم اَسما
دلم چون شمع غم، تنها میان سینه می سوزد
گهی بر کودکان و گه به حال همسرم، اَسما
چو یک دست مرا قنفذ زکار انداخت، بی پروا
حمایت کردم از مولا به دست دیگرم اَسما
مرا کشتند مظلومانه نا اهلان و، می دانم
شود از خونِ سر چون لاله فرق شوهرم، اَسما
پس از من جمع کن، این بستر و پیراهن خونین
که آثاری نبیند دیگر از من، دخترم، اَسما
سید تقی قریشی (فراز)
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آمار سایت