با قدي مثل كوه از سر زين
قمر از عرش خورد روي زمين
تير در چشم و دست هم كه نبود
چه كشيد، آه ،آن غريب ترين
**************
او زمين خورده و كسي از ترس
يك قدم سوي او نمي آمد
تا كه آن مردك جسور لعين
به سرش با عمود آهن زد
**************
حمله ي گرگ ها شروع شده بود
هر كه يك تكه از قمر مي برد
بخت بد هرچه نيزه مي آمد
به شكاف عميق سر مي خورد
**************
هر كه شمشير داشت با شمشير
هر كه هم نيزه داشت بد مي زد
وآنكه نيزه نداشت يا شمشير
چكمه پوشيده با لگد مي زد
**************
زير آماج ضربه ها سقا
فكر لب هاي خشك طفلان بود
زخم بسيار ديده بود اما
او براي رقيه"س" گريان بود
**************
شاه عالم چو ديد اوضاع را
بر سر او دوان دوان آمد
سوي نهر از خيام با عجله
با شتاب و نفس زنان آمد
**************
شاه با گريه اينچنين مي گفت:
خيمه ها منتظر به راه تو اند
كودكان آب هم نمي خواهند
همگي تشنه ي نگاه تو اند
**************
خيز و بنگر ميان گريه ي من
خنده هاي پليد لشگر را
اي علمدار من، بگو تو به من
جه دهم من جواب اصغر"ع" را
**************
خواستم تو را به خيمه برم
پيكرت ريخت در برابر من...
كاش اصلا تكان نمي دادم
نامرتب شدي برادر من...
**************
بس كه شمشير خورده بر بدنت
شده اي مثل يك گل پرپر
اختلافي نمانده اي سقا
بين قد تو و علي اصغر"ع"...
شاعر: محمد هاشم مصطفوي