عصرگاهي كه خيمه بر آشفت ، مريم اين قبيله خبر داشت
از غروب غم انگيز خيمه ، خيمه اي كه غم يك سفر داشت
با نواي حزين غروبش ، از دل سنگ ها چشمه وا كرد
دست اشك اش هزاران عصا بود ، دست آه اش هزاران تبر داشت
او بزرگ زمين بود و آن شب ، آسمان را به دست اش سپردند
زير اين آسمان هاي نيلي ، تا توانست او گريه برداشت
بي كسي ي سحر گاه خود را ، هييييچ اصلاً به رويش نياورد
يك نفر بود اما غرورش ، هيبت صد هزاران نفر داشت
بال هاي سفيد ملائك ، خاك از چادرش مي گرفتند
ـ چادري كه زمين خورده بود و خاك او مثل تربت اثر داشت ـ
هر چه طعنه به اين كوه مي خورد ، يك قدم جا به جا هم نمي شد
شانه هايش اگر گريه مي كرد : گاه گاهي به « نيزه » نظر داشت
كم كم آماده ي « جاده » مي شد ، جاده اي كه از آغاز خلقت ـ
هيچ كس زير بارش نمي رفت ، (جاده اي كه ز كوفه گذر داشت)