صل الله عليك يا اباعبدالله
دخلم که پُر نشد جگرم را فروختم
تدبیر شد بلا و سرم را فروختم
تا گفتم السلام علیکَ دلم شکست
تا کاملش کنم سحرم را فروختم
خورشید را به قیمت دریا خریدهام
در روی دوست ، چشم ترم را فروختم
گفتند ناله کن که مگر راه وا شود
اینگونه شد که من هنرم را فروختم
در کوی عارفان خبر مرگ میخرند
رد میشدم شبی ، خبرم را فروختم
ما را ز حبس عشق مترسان که پیش از این
از شوق حبس ، بال و پرم را فروختم
در وعده ، جوش دولت ديدار خفته است
ما الكنيم ، حضرت معشوق گفته است
کیفیت کریم چو در شعله در گرفت
یا رب که گفت شعله به جان شجر گرفت
شيريني مدام شود تنگيِ نفس
چون شد تهي ، فغان به دلِ ني شكر گرفت
در هر رگم ز شوق تو خون میدود هنوز
هر کس شهید شد خبر از نیشتر گرفت
یا حضرت شراب اغثنی به لعل دوست
این ذکر را پیاله يِ مِی هر سحر گرفت
عشاق ، گوییا که ز هم ارث میبرند
سود علی الحساب دلم را جگر گرفت
آهی که بود پشت سر نالههای من
دیشب که جانماز مرا شعله در گرفت
خاصیت نگاه تو ما را شراب کرد
دیدی که کار ِ غورهی ما نیز سر گرفت
از من گرفت جان و مرا جان تازه داد
تاجر ببین که جنس مرا سر به سر گرفت
گفتم که کم نگیر مرا در فراريان
آقا کریم بود و مرا بیشتر گرفت
جبريل گاهوار تو را ميدهد تكان
جبريل بَهر ِ اين ز خدا بال و پر گرفت
از نقره داد بر روي زردم تصدقي
او بُرد کرده چون عوض سیم زر گرفت
عمری دلم به بازی طفلانه میگذشت
از کوچه میگذشت مرا بی خبر گرفت
رفتم که داد و قال کنم ، داد بوسه ام
جام عسل ببین که دهانِ شرر گرفت
اين بحر با تمام بزرگي به چشم ماست
آري ، حسين را شود از چشم تر گرفت
ما را قلم تراش تو عین عقیق کرد
اعجاز بین که دست تو آب از حجر گرفت
شام قمر در اقرب ما كرده جلوه اي
يعني بتول ، كودك خود را به بر گرفت
محض رضاي توست فرات آفريده اند
تشريف حنجر تو قنات آفريده اند
بر روضه ي تو پاي مرا هر كه باز كرد
بايد به جاي حلقه به دستش نماز كرد
پيغمبران گلوي تو را آب ميدهند
بي خود فرات بهر گلوي تو ناز كرد
موي تو جوهر شب و رويت بياض صبح*(بياض:دفتر سفيد نانوشته)
اين وام را خداي تعالي مجاز كرد
ترخيص جان ما به لبِ مرز كربلاست
اين حكم را امير نجف كارساز كرد
ما روز حشر از دلِ قبر تو ميدميم
هر كار كرد كشته ي تو با جواز كرد
تا زير حلق ، تكمه ي آن پيرهن مبند
عالم به صبح محشر ، عرض نياز كرد
شانه به غير پنجه ي زهرا به سر مزن
بگذار شانه ها همه گويند كه ناز كرد
تا فخر فطرس است پر يادگاري اش
فخر سلام ماست به فطرس سواري اش
مي سازي ام چنان كه عبادت ثواب را
مي بازمت چنان كه ريايي صواب را
در شرح مو به موي تو من مكث ميكنم
ميخوانمت چنان كه فقيهان كتاب را
شرح فراق ميدهم از ذوق وصل خويش
"ميبوسمت چنان كه لب تشنه آب را"
گفتم مرا ببخش كه تابيدم از رخت
بخشيدي ام چنان كه فلك آفتاب را
گفتم كه "انت" خواب و "انا" خسته ي سفر
من ناگزيرم از تو بكُش انتخاب را
دعواي زيد و عمرو به هر نحو شد تمام
صرف نظر نميكني از من عتاب را
تن را مزن به آب كه اين پيكر غيور
ترسم كند شراب ، زلاليِ آب را
تا جوهر گناه مرا گريه حل كند
روز جزا به آب بيفكن كتاب را
ما هرچه خورده ايم به پاي تو خورده ايم
پس از قضا به دست تو دادم حساب را
ما را شراب خورد ، عجب طرفه ساغري
در زير آفتاب كه پختي شراب را؟
ياد تو بين حلقه ي ما جا نميشود
مسجد نميكشد جلوات شراب را
چنگي نميزند به دل شيوه ي غزل
بايد دخيل بست ضريح رباب را
بودند انبيا همه در ناله و خروش
چون تشنه يافتند گُل ِ بو تراب را
گفتند با حسين دگر پا به پا مشو
برخيز و دست دست مكن طفل خواب را
بيچاره مادرش چه اميدي به آب بست
بايد به آب بست جهان خراب را
از پير ما پير نگشته خضاب كرد
بايد حبيب ياد بگيرد خضاب را
شش ماهه را مبارزه ي تن به تن كه رفت
عالم چرا نسوختي از اين سخن كه رفت؟
(محمد سهرابي)