معجزات امام
میان اندیشه غلوّ که از طرف مسلمانان بشدّت مردود اعلام شده بااعتقاد به کرامت اولیاء اللَّه و اجابت دعاى آنها از سوى خداوند و حقیقتنگرى ایشان با عنایت خداوند، تفاوت بسیار بزرگى وجود دارد.
اندیشه غلوّ، فرد را تا مرتبه خدایى بالا مىبرد و چنین است کهمىبینید خداوند در بندگانش حلول مىکند و در عوض بنده جاى خدا رامىگیرد ومقدّرات را از ناحیه خود مىپندارد.
امّا اعتقاد به اعجاز اولیاء اللَّه منعکس کننده توحید ناب است، زیراوجود هرگونه تحوّل ذاتى در شخص پیامبر یا امام و یا ولى را مردودمىشمارد. این اعجاز در واقع بدین معنى است که خداوند بندگان مخلصخویش را بر سایر بندگان برترى بخشیده و آنها را با دادن علم و یا قدرتمورد کرامت قرار داده است.
در زمانى که مى بینیم آیات قرآنى، خداى را تقدیس و تسبیح مىکندواز ناممکن بودن حلول او در چیزى یا شخصى سخن مىگویند و اعتقاداتشرک آمیز را محکوم مىکند، معجزات پیامبرانعلیهم السلامرا که نشانگرکرامت آنان در پیشگاه خداست، به ما یاد آور مىشود، چرا که خداونداین معجزات را بر دست ایشان جارى مىکند.
خداوند سبحان در باره عیسى بن مریمعلیه السلام مىفرماید:
(وَرَسُولاً إِلَى بَنِی إِسْرَائِیلَ أَنِّی قَدْ جِئْتُکُم بِآیَهٍ مِن رَبِّکُمْ أَنِّی أَخْلُقُ لَکُممِنَ الطِّینِ کَهَیْئَهِ الطَّیْرِ فَأَنْفُخُ فِیهِ فَیَکُونُ طَیْراً بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُبْرِئُ الْأَکْمَهَ وَالْأَبْرَصَوَأُحْیِی الْمَوْتَى بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُنَبِّئُکُم بِمَا تَأْکُلُونَ وَمَا تَدَّخِرُونَ فِی بُیُوتِکُمْ إِنَّ فِی ذلِکَلآیَهً لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ)(۱)
"و پیامبرى را - عیسى - به سوى بنى اسرائیل فرستادیم که به آنان گوید منبراى شما نشانهاى از پروردگارتان آوردهام. من براى شما از گل، مجسمهمرغى مىسازم و در آن مىدمم و آن مجسمه به اذن خدا پرنده مىشود و کورومبتلا به پیسى را شفا مىدهم و مردگان را به اذن خداوند زنده مىکنم و از آنچهمىخورید و در خانههایتان انبار مىکنید شما را خبر مىدهم. همانا براى شمادر این (معجزات) آیتى است، اگر مؤمن باشید. "
تکرار واژه "باذن اللَّه" در آیه فوق نمایانگر آن است که این معجزاتبه معنى حلول خداوند در جسم عیسى نبود تا بدین وسیله بخواهیم او رافرزند خداى سبحان قلمداد کنیم. سبحانه و تعالى عمّا یقوله المشرکونبلکه نشان مىدهد که خداوند هر چیزى را که بخواهد و هرگونه و هروقت که اراده فرماید، به بنده خویش عطا مىکند.
عقیده مسلمانان در مورد امامانعلیهم السلامو اولیا چنین است که خداوند بابرخوردار ساختن آنان از علم و قدرت، به ایشان کرامت ارزانى فرمودهاست. این سخناز ژرفاى عقیده توحید بیرون مىآید. آیا خداوند نمىتواندبنده صالح و مطیع خود را یارى رساند که بر اسرار غیب آگاهش سازد؟ واگر بندهاى مطیع خدا باشد و مخلصانه او را بپرستد چرا پروردگار اینکرامت را بدو نبخشد؟ آیا مگر خداوند توبه کنندگان وپاکیزه خواهانومتوکّلان را دوست نمىدارد؟ و آیا مگر به فرمانبردارانش دوستىوپرستندگان و نیکو کاران وصدقه دهندگان دوستى نمىورزد و پرهیزکاران را کرامت نمىدهد و بر بندگان شکیبا وپایدارش، چنان که بیشترسورههاى قرآن کریم مىخوانیم، درود و ثنا نمىفرستد؟
کسانى که منکر تأییدات الهى به بندگان صالح خدا، بویژه ائمهمعصومین هستند و در باره معجزات آنان به گمان و تردید مىافتند، درواقع به روح و باطن قرآن و بزرگ ترین مفاهیم این کتاب آسمانى کفرمىورزند.
محتواى اصلى مکاتب الهى اعتقاد بدین نکته است که خداوند بر مسندقدرت تکیّه دارد و هر چه اراده فرماید به انجام مىرساند و کردارش جزبا اتّکا بر حکمت بالغه نیست. این حکمت در پاداش به نیکو کاران وکیفربدکاران خلاصه مىشود. اگر بدکاران و خوش کرداران در پیشگاه خداوندیکىبودند واو مؤمنان را یارى نمىکرد وکافران ومنافقان را بهذلّت وپستىنمىکشاند، آنگاه ایمان به قدرت و حکمت او چه سودى در برداشت؟!
امام موسى بن جعفرعلیهما السلام این گونه بود. او ملازم با قرآن بود و درزمانه خویش عابدترین بنده خدا و بزرگترین فرمانبر پروردگار به شمارمىآمد. آنحضرت صاحب معجزات و کراماتى بود که از طرف تماممسلمانان به تأیید رسیده است (۲)، ولى ما با توجّه به گنجایش این کتابتنها به نقل برخى از این معجزات مىپردازیم:
۱ - خداوند بنده صالح خویش، امام موسى بن جعفرعلیهما السلام، را به برکتتوکّل و ارتباط آنحضرت با خدا از چنگ زمامداران ستمگر رهانید.
در حدیثى از عبیداللَّه بن صالح آمده است که گفت: حاجب فضل بنربیع از فضل بن ربیع نقل کرد که گفت:
شبى با یکى از کنیزانم در بستر بودم. نیمه شب بود که صداى حرکتدر را شنیدم. بیمناک شدم. کنیز گفت: شاید تکان در، به خاطر وزش بادباشد. دیر زمانى نگذشت که دیدم در اتاقى که در آن خفته بودیم باز شدوناگهان "مسرور کبیر" بر من وارد شد و بدون آنکه به من سلام دهد، گفت: امیرالمؤمنین با تو کار دارد.
من از خودم نا امید شدم و گفتم: این مسرور است که بدون اجازهو بى اینکه سلام گوید بر من وارد شد. این نشانه مرگ است. احتیاج بهغسل داشتم امّا جرأت نکردم از او بخواهم که براى این کار به من مهلتدهد. کنیزم چون متوجّه حیرت و شگفتى من شد، گفت: به خداوندعزّ و جلّ توکّل کن و برخیز. برخاستم و جامه در بر کردم و با مسروربیرون آمدم تا به خانه هارون رسیدیم. بر او سلام دادم. امیرالمؤمنین!!در بسترش خفته بود، پاسخم را داد. من از پا افتادم. او پرسید: آیاترسیدى؟ عرض کردم: آرى اى امیرالمؤمنین. هارون ساعتى مرا به حالخویش وانهاد تا آرام گرفتم. سپس گفت: به زندان ما برو وموسى بنجعفر بن محمّد را بیرون آرو سه هزار درهم به او بده و پنج خلعت بدوببخش و بر سه مرکب بنشانش و او را در اقامت پیش ما و یا رفتن از نزد ماواقامت در هر شهر و دیارى که مىخواهد و دوست دارد، مخیّر کن.
گفتم: اى امیرالمؤمنین! آیا دستور مىدهى موسى بن جعفر را آزاد کنم؟
گفت: آرى. من سه مرتبه دیگر این سؤال را از هارون پرسیدم و اوپاسخ داد: بلى. واى بر تو! آیا مىخواهى نقض پیمان کنم؟ گفتم: کدامپیمان اى امیرالمؤمنین؟ پاسخ داد: در بستر بودم که ناگهان شخص سیاهچردهاى که میان سیاهان هیچ کس را از او بزرگتر ندیده بودم، بر من ظاهرشد و روى سینهام نشست و دست بر گلویم نهاد و گفت: آیا موسى بنجعفر را به ستم در بند کردهاى؟ گفتم: او را آزاد مىکنم و بدو خلعتوتحفههایى مىبخشم. سپس او از من براى این کار پیمان گرفت و از روىسینهام برخاست. نزدیک بود قبض روح شوم!
فضل گوید: من از نزد هارون بیرون آمدم به دیدار امام موسى بنجعفر که در زندان بود رفتم. او را دیدم که به نماز ایستاده است. نشستمتا سلام نماز را گفت. آنگاه سلام امیرالمؤمنین را به او رساندم و از آنچههارون در باره او به من گفته بود، آگاهش ساختم. سپس هدایایى را کههارون گفته بود به وى دادم. حضرت موسى بن جعفر به من گفت: اگرهارون تو را به کارى جز این فرمان داده، به انجام رسان. گفتم: نه به حقجدّت رسول خدا او مرا جز به این کار فرمان نداده است.
حضرت فرمود: من به خلعت یا چهار پایان و مالى که حقوق مردم درآنها باشد، نیازى ندارم. من پاسخ دادم: تو را به خدا سوگند که این هدایارا رد مکن که هارون خشمگین مىشود. آنگاه او فرمود: هر کارى که تومایلى انجام بده. سپس من دست او را گرفته از زندان بیرونش بردم به اوعرض کردم: اى فرزند رسول خدا به من بگو که چگونه در نزد این مرد (هارون) به این درجه از احترام رسیدى که من به خاطر مژده آزادى کهبه تو دادم و نیز به خاطر کارى که خداوند به وسیله من براى تو انجام داد، بر گردن تو حق دارم؟
او پاسخ داد: شب چهار شنبه پیامبرصلى الله علیه وآله را در خواب دیدم. او از منپرسید: اى موسى آیا تو محبوسى و مظلومى؟ عرض کردم: آرى اى رسولخدا محبوس و مظلومم. آنحضرت سه بار این عبارت را تکرار کردوآنگاه فرمود:
(وَإِنْ أَدْرِی لَعَلَّهُ فِتْنَهٌ لَّکُمْ وَمَتَاعٌ إِلَى حِینٍ) (۳)
"و ندانم شاید این آزمایشى باشد شما را با بهرهمندیى تا زمانى. "
فردا را روزه بگیر و آن را به روزه پنج شنبه و جمعه متصل کن و چونهنگام افطار فرا رسید دوازده رکعت نماز بگزار در هر رکعت یک بارسوره حمد و ۱۲ بار سوره قل هو اللَّه احد را بخوان. چون ۴ رکعت نمازگزاردى سجده کن و بگو: یا سابِقَ الْفُوْتِ، یا سامِعَ کُلَّ صَوْتٍ، یا مُحْیىالْعِظامَ وَهى رَمیمٌ بَعْدَ الْمَوْتِ، أَسْأَلُکَ بِإِسْمِکِ الْعَظیمِ الْأَعْظَمِ أَنْ تُصَلِیَ عَلىمُحَمَّدٍ عَبْدِکَ وَرَسُولِکِ وَعَلى أَهْلِ بَیْتِهِ الطَّیّبینَ الطَّاهِرینَ وَأَنْ تَجْعَلَ لِى الْفَرَجَمِمَّا أَنا فیهِ. من نیز چنین کردم و نتیجه همین شد که خود دیدى".
۲ - امام موسى الکاظمعلیه السلام براى رهایى یکى از پیروانش از بیدادهارون دعا کرد و خداوند هم دعایش را مستجاب فرمود. در این باره ازصالح بن واقد طبرى روایت شده است که گفت: بر امام موسى بنجعفرعلیهما السلام وارد شدم. او به من فرمود: اى صالح!این ستمگر (هارون) تورا فرا مىخواند و به بند مىکشد و از تو درباره من پرس و جو مىکند به اوپاسخ بده که من موسى بن جعفر را نمىشناسم چون در بند شدى بگو هرکسى که مىخواهى او را از زندان برون آورى پس به اذن خداوند بیرونشخواهم آورد.
پس از مدّتى هارون مرا از طبرستان فرا خواند و پرسید: موسى بنجعفر چه کرد؟ به من خبر رسیده که او نزد تو بوده است. گفتم: من درباره موسى بن جعفر چه مىدانم؟ اى امیرالمؤمنین تو از من به او و مکانىکه در آن است آگاهترى. هارون گفت: او را به زندان ببرید. به خداسوگند در یکى از شبها در حالى که سایر زندانیان خفته بودند من ایستادهبودم که ناگهان شنیدم یکى مىگوید: اى صالح. عرض کردم: لبیک. گفت: آیا بدین جاى آمدى؟ گفتم: آرى سرورم. گفت: برخیز و در پىمن بیرون آى. من برخاستم و بیرون شدم. چون به راهى رسیدیم فرمود:اى صالح! قدرت، قدرت ماست و آن کرامتى است الهى که به ما عطافرموده است. عرض کردم: سرورم! کجا بروم که خود را از دست اینستمگر در امان بدارم؟ فرمود: به دیار خودت باز گرد که او در آنجادستش به تو نمىرسد. صالح گفت: من به طبرستان بازگشتم. به خداسوگند هارون پس از آن واقعه در باره من هیچ تحقیق نکرد و ندانست کهآیا من هنوز زندانى هستم یا نه؟!! (۴)
۳ - آنحضرت شیعیان خود را بر مبناى تقوا پرورش مىداد و خداوندنورى به ایشان بخشیده بود که با آن از اسرار درونى شیعیان خویش آگاهىمىیافت. در این باره در حدیثى از عبداللَّه بن قاسم بن حارث بطل ازمرازم آمده است که گفت: به مدینه در آمدم و در خانهاى که در آن فرودآمده بودم کنیز زیبایى دیدم. خواستم از او کام برگیرم، امّا آن کنیز از اینامر سر باز زد. چون هوا تاریک شد به همان سراى رفتم و در زدم و همانکنیز در را گشود. دست بر سینه او نهادم او بر من پیشى گرفت و من بهدرون خانه رفتم. چون سپیده دمید نزد امام کاظمعلیه السلام رفتم و آنحضرتفرمود: اى مرازم! شیعه ما نیست کسى که چون خلوت کند مراقب هواىنفس خود نباشد.(۵)
۴ - آنحضرت از دانش الهى خویش در راه تربیّت پیروانش بر انضباطبدین عنوان که والاترین نیاز در عرصههاى گوناگون زندگى و بویژه جهاداست، بهره مىگرفت. در این باره در روایات آمده است:
از محمّد بن حسین، على بن حسان واسطى، موسى بن بکر روایت شدهاست که گفت: امام موسى کاظم یادداشتى به من داد که در آن مسائلىنوشته شده بود و به من فرمود: بدانچه در این یادداشت آمده عمل کن. منیادداشت را زیر مصلّایم نهادم و در مورد آن کوتاهى روا داشتم. روزى ازپیش آنحضرت مىگذشتم که یادداشت را در دستش دیدم او در مورد آنیادداشت از من سؤال کرد و من پاسخ دادم که در منزل است. آنحضرتفرمود: اى موسى! هر گاه کارى به تو امر کردم آن را به انجام رسان و گرنهبر تو خشمگین مىشوم.(۶)
۵ - گاه موقعیّتى پیش مىآمد که امام موسى بن جعفرعلیهما السلام مى بایستبراى تربیّت و پرورش شیعیانش و متواضع ساختن آنها در برابر حق و دورکردنشان از تکبّر و خود بزرگ بینى دست به کار اعجاز مىشد تا بدینوسیله یاران خود را به مرتبه "حزب اللَّه" - که برخوردارى از مال یا مقامو یا دانش موجب اختلاف وتفاضل آنان نمىشود - ارتقا دهد.
براى این منظور اجازه دهید ماجراى على بن یقطین، وزیر هارونالرشید را براى شما بازگو کنیم. على بن یقطین چه بسا به خاطر مقامى کهدر دستگاه حکومت هارون داشت دچار غرور مىشد و خود را از سایرمؤمنان بالاتر وبزرگتر مىپنداشت. حال ببینیم که امام چگونه او راپرورش مىکند و با به کارگیرى قدرت الهى خویش چگونه روح تقوا را درضمیر او مىدمد.
از محمّد بن على الصوفى نقل شده است که گفت: ابراهیم جمّالرضى الله عنه ازابوالحسن على بن یقطین وزیر، اجازه ورود خواست، امّا على بن یقطینبه او اجازه نداد. على بن یقطین در همان سال عازم سفر حج شد و درمدینه اجازه خواست که به محضر مولایمان موسى بن جعفرعلیهما السلام واردشود، امّا آنحضرت به او اجازه نداد. روز دوّم على آنحضرت را دیدوپرسید: سرورم گناه من چیست؟ امام پاسخ داد: راهت ندادم چون توبرادرت ابراهیم جمّال را به حضور نپذیرفتى و خداوند سعى تو رانمىپذیرد مگر آنکه ابراهیم جمّال تو را ببخشاید. على گفت: سرورم؟ در این لحظه من کجا و ابراهیم جمّال؟! من در مدینه هستم و او در کوفه. امام فرمود: چون شب فرا رسد، تنهایى و بدون آنکه کسى از اطرافیانوغلامانت آگاه شوند به بقیع برو. شترى زین کرده در آنجاست بر آنسوار شو. على به بقیع رفت و بر آن شتر نشست و دیرى نگذشت که بر درسراى ابراهیم در کوفه رسید، در زد و گفت: من على بن یقطین هستم. ابراهیم جمّال از درون خانه گفت: على بن یقطین وزیر بر در سراى منچه مىکند؟ على پاسخ داد: اى مرد. کار من دشوار است و ابراهیم راسوگند داد که به او اجازه ورود دهد. چون به درون خانه رفت، گفت: اىابراهیم! امام کاظمعلیه السلام از پذیرفتن من خوددارى مىورزد مگر آنکه تومرا ببخشایى. ابراهیم گفت: خداوند تو را ببخشاید. آنگاه على بنیقطین، ابراهیم را سوگند داد که بر گونهاش قدم بگذارد، ابراهیم خوددارى ورزید بار دیگرى على او را سوگند داد و ابراهیم پذیرفت. ابراهیمچند بار پا بر رخ على بن یقطین نهاد و پیوسته مىگفت: خدایا شاهد باش. سپس على بن یقطین بازگشت و سوار بر شتر شد وهمان شب به خانه امامموسى بن جعفرعلیهما السلام در مدینه آمد و از او اجازه ورود خواست امام به اواجازه ورود داد و او را پذیرفت.(۷)
۶ - از آنجا که امام موسى بنجعفر رهبر مسلمانان و جانشین پیامبرىمىباشد که به مکارم اخلاق آراسته بود، نسبت به مؤمنان مهربانى بهخرج مىداد و درد و رنج آنها بر وى گران مىآمد.
بسیار اتفاق مىافتاد که آنحضرت با نور الهى به فشارهائى که بهیارانش وارد مىشد، مىنگریست و مىکوشید فوراً از آن بکاهد و آن را برطرف نماید. ماجراى زیر بیانگر یکى از همین موارد است:
از ابراهیم بن عبد الحمید نقل شده است که گفت:
ابوالحسن نامهاى به من نوشت که خانهات را عوض کن. من از اینبابت غمگین شدم. خانه ابراهیم در وسط مسجد و بازار قرار داشت. اوخانهاش را عوض نکرد. بار دیگر قاصد به وى خبر داد که خانهات راعوض کن، باز هم به این فرمان ترتیب اثر نداد وهمچنان در همان خانهبود که قاصد براى بار سوّم همین فرمان را به اطلاع او رسانید. عثمان بنعیسى گوید: در آن هنگام در مدینه (و شاهد این ماجرا) بودم. ابراهیم ازآن خانه نقل مکان کرد و منزل دیگرى گرفت. من در مسجد بودم. ابراهیم، وقتى که هوا تاریک شده بود به مسجد آمد. از او پرسیدم: چهخبر؟ گفت: آیا نمىدانى امروز چه حادثهاى براى من رخ داده است؟ گفتم: نه. گفت: رفتم آب از چاه بیرون بیاورم تا وضو بگیرم. چون دلورا بیرون آوردم پر از نجاست بود، حال آنکه ما آرد خود را با همین آبخمیر مىکردیم، از این رو نانهاى خود را دور افکندیم و لباسهاى خود راآب کشیدیم و این امر موجبشد که دیر به مسجد بیایم و اینک خانهاىکرایه کردم و اثاثیه خویش را بدانجا بردم. در خانه جز یک کنیز کسىدیگرى نماندهاست، همین حالا مىروم و او را مىآورم.
گفتم: خدا به تو برکت دهد. سپس جدا شدیم. چون سپیده دمید براىرفتن به مسجد از خانههاى خود بیرون آمدیم. او گفت: آیا مىدانىامشب چه حادثهاى روى داد؟ گفتم: نه. گفت: به خدا هر دو طبقهخانهام ویران و زیرورو شد.(۸)
بدین سان امام از نصیحت و راهنمایى یاران خود حتّى در مسائل جزیىزندگى دریغ نمىکرد اگر چه همین مسأله جزیى در ارتباط با فرد مؤمنبسیار مهم و حساس بود. در واقعه دیگرى مىبینیم که امام یکى از یارانخود را در یک مسأله تجارى که آن هم امرى جزیى بود، راهنمایىمىکند. این شواهد نشان مىدهد که آنحضرت از توجّه و اهتمام به امورمسلمانان غافل نبوده است.
از حسن بن على بن نعمان از عثمان بن عیسى روایت شده است کهگفت: امام موسى بن جعفرعلیهما السلام سحر گاه روزى وارد مدینه مى شد کهابراهیم بن عبدالحمید را که به سمت قبا مىرفت، دید و از او پرسید:ابراهیم به کجا مىروى؟ گفت: به قبا. امام پرسید: براى چه کارى؟ گفت: ما در هر سال خرما مىخریم. اینک مىخواهم نزد مردى از انصاربروم و مقدارى خرما از او بخرم. حضرت پرسید: آیا از آفت ملخ آسودهخاطرى؟
امام پس از این سخن وارد مدینه شد و من نیز به راه خود رفتم. اینماجرا را براى ابوالعز باز گفتم و او گفت: به خدا امسال درخت خرمانمىخریم. پنج روز سپرى بود که ملخ آمد و تمام خرماهاى نخلستان را ازبین برد.(۹)
دانش امامت
شالوده رسالتها و مکاتب آسمانى بر اساس ایمان به غیب استوار شدهاست بارزترین نمودهاى آن، علم غیب بندگان مقرّب خداست. آیا کتابىکه به پیامبر وحى مىشود و مردم را به پیروى از او امر مىکند، از ناحیهغیب نیست؟
چگونه خداوند تمام این مکاتب بزرگ آسمانى و این کتاب عظیم (قرآن)، که جهانیان را به رویارویى فراخوانده تا یک سوره و یا چندآیه همانند آن را بیاورند، به پیامبر امى خویش آموخته است؟!
ما در قرآن مىخوانیم که حجّت عیسى بن مریمعلیه السلام بر مردم دورانشآن بود که ایشان را از آنچه در خانههایشان انبار کرده بودند، خبر مىداد.
بدین سان دانش الهى امام که از حدّ و مرز دانش مردم گذر کرده، خوددلیلى است بر اینکه او از جانب خدا مؤید و امام و حجّت تمام مردم روىزمین است.
این علم چگونه حاصل مىشود؟ آیا از طریق حدیث از رسول خدا، ازجبرئیل، از خدا حاصل شده و یا از طریق ثبت آن در صحیفه دل و دمیدنآندر روح پدید آمدهاست و یا از طریق ستونى نورانى کهامام بدان مىنگردو هر گاه خدا بخواهد او چیزى را در مىیابد یا آنکه با نزول روح کهبزرگترین فرشتگاناست، در شبقدر بر امام، امور بر او آشکار مىشود؟!
تمام این موارد و چه بسا راههاى دیگرى که ما از آنها آگاهى نداریم، مىتواند براى تحصیل علم غیب توسّط امام درست باشد و نیازى نداریمبراى شناخت جزئیات و تفاصیل این امر خود را به مشقّت اندازیم بلکهدر این باره همین اندازه کافى است که امام به اذن خداوند از آنچه بر مردمپوشیده و پنهان است، آگاهى مىیابد و خداوند بدین وسیله بر آنان منّتمىنهد و مردم باید از آنها اطاعت کنند.
در حدیثى از امام صادقعلیه السلام در این باره آمده است:
"به آنحضرت عرض کردم: دانش شما از چه راهى حاصل مىشود؟ فرمود: این دانش میراثى است از رسول خداصلى الله علیه وآله و على بن ابىطالب. گفتم: یعنى بگوییم که دانش در دل شما افکنده و یا در گوش شما خواندهمىشود؟ گفت: ممکن است چنین باشد".(۱۰)
امام کاظم با اتکا به علم غیب، در تمام عرصههاى حیات سخن گفتهاست ووصیّت آنحضرت به هشام که خود چکیدهاى از حکمتهاىپیامبران و گلچینى از دیدگاههاى مکتبى است، به عنوان شاهدى براىاثبات این مطلب کافى است. آنچه در زیر مىآید. قطرهاى است نا چیز ازاین دریاى گهر بار:
۱ - روایت شده است که اسحاق بن عمار گفت: چون هارون، امامموسىعلیه السلام را در بند کرد، ابو یوسف و محمّد بن الحسن از یاران و شاگردانابو حنیفه خدمت آن امام رسیدند. یکى از آن دو به دیگرى گفت: ما براىیکى از این دو کار پیش ابوالحسن موسى بن جعفر آمدهایم یا او را همعقیده خویش کنیم و یا بر او اشکال بگیریم. هر دو رو به روى ایشاننشستند. در همین حال مردى که از طرف سندى بن شاهک بر آنحضرتگمارده شده بود، خدمت وى رسید و اظهار داشت: نوبت من تمام شدهوبه خانه خود مىروم اگر شما را خدمتى و کارى هست بفرمایید که چونباز نوبت من شود فرمایش شما را به انجام رسانم. حضرت فرمود: منکارى ندارم. چون مرد از محضر آنان بیرون رفت، امام به ابو یوسف روىکرد و فرمود: شگفتا از این مرد! او امشب مىمیرد و آمده مىگوید کهفردا مىخواهد کار مرا انجام دهد!!
ابو یوسف و محمّد بن الحسن برخاستند و با هم گفتند: ما آمده بودیمتا از او در باره مستحب و واجب پرسش کنیم، امّا او اکنون چیزى گفتکه انگار از علم غیب بود.
سپس آنان مردى را در پى آن نگهبان فرستاده به وى گفتند: این مرد رازیر نظر بگیر و ببین کار او امشب به کجا مىانجامد و فردا ما را از وضع اوآگاه کن. آن شخص آمد و در مسجدى که روبروى سراى آن مرد بود، منتظر نشست. چون نیمى از شب بگذشت بانگ فریاد و شیون به آسمانبلند شد و مردم را دید که به خانه آن مرد مىروند. پرسید: چه شدهاست؟ گفتند: فلانى بدون آنکه بیمار یا مریض باشد، امشب نا گهانىجان سپرد. آن مرد به نزد ابو یوسف و محمّد بن الحسن بازگشت و آنان رااز این ماجرا آگاه کرد، ابو یوسف و محمّد بن الحسن نزد امام هفتم آمدهعرض کردند:
ما دانستیم که تو علم حلال و حرام را مىدانى، اما از کجا دانستى کهاین مرد امشب مىمیرد؟ امام پاسخ داد: از درى که رسول خداصلى الله علیه وآله علمخویش را به على بن ابىطالبعلیه السلام تعلیم فرمود.
آن دو با شنیدن این جواب مات و متحیّر ماندند و نتوانستند پاسخى بهآنحضرت بدهند.(۱۱)
بدین سان امام موسى بن جعفرعلیهما السلام همچون پیامبران و اولیاى بزرگوارخداوند از زمان مرگ افراد آگاه بود.
۲ - همچنین آنحضرت به اذن خداوند از زبانهاى گوناگونى که مردمبدانها تکلّم مىکردند، مطلع بود. در حدیثى از ابن ابى حمزه آمده است کهگفت: نزد حضرت موسى بن جعفرعلیهما السلام بودم که ۳۰ غلام را که از حبشهبراى او خریده بودند، به محضرش آوردند. یکى از آنها که نیکوسخن مىگفت با امام سخن گفت.
امام موسى کاظم نیز با همان زبان جواب وى را گفت. آن غلام و نیزتمام جمع از این مسأله شگفت زده شدند. آنان گمان کردند که امامزبانشان را نمىفهمد. ایشان به آن غلام گفت: من به تو پولى مىدهم و توبه هر یک از این غلامان ۳۰ درهم بپرداز. غلامان از محضر امام خارجشده به هم مىگفتند: او )امام کاظم ( بلیغتر از ما به زبان خود ما سخنمىگوید و این نعمتى است که خداوند به ما ارزانى داشته است.
على بن ابى حمزه گوید: به آنحضرت عرض کردم: اى فرزند رسولخدا! چنین دیدم که شما با این حبشیها بازبان خودشان سخن گفتید؟!آنحضرت فرمود: آرى. گفتم: در میان آنها تنها به آن غلام امر کردید؟!فرمود: بلى به او گفتم که در حق سایر بردگان نیکى کند و به هر یک ازآنها ماهیانه ۳۰ درهم بپردازد. چون او وقتى به سخن آمد از دیگرانداناتر مىنمود او از تبار پادشاهان آنها بود. پس او را بر سایرین گماردم تابه احتیاجات آنها رسیدگى کند. از اینها گذشته او غلامى راستگوست. سپس فرمود: شاید تو از اینکه من با آنان به زبان حبشى سخن گفتم درشگفت شدى؟ گفتم: به خدا سوگند آرى.
فرمود: تعجّب مکن! آنچه در نظر تو شگفت و حیرت آور آمد وآنچهاز من شنیدى در مثل مانند پرندهاى است که به منقار خویش قطرهاى ازدریا برگیرد. آیا اگر پرندهاى چنین کند از دریا چیزى کاسته مىشود؟!امام به منزله دریاست که آنچه نزد اوست هیچ گاه تمام نمىشودوشگفتیهاى او بیش از شگفتیهاى دریاست.(۱۲)
۳ - در حدیث دیگرى که على بن ابى حمزه راوى آن است، آمده استکه گفت: ابوالحسنعلیه السلام مرا به سوى مردى که رو به رویش طبقى بودودست فروشى مىکرد فرستاد و فرمود: این ۸۰ درهم را به او بده و بگو کهابوالحسن مىگوید: از این ۸۰ درهم استفاده کن که این مقدار تا هنگامىکه بمیرى برایت بس است. چون فرمان امام را به جاى آوردم! مردگریست. گفتم: چرا مىگریى؟ پاسخ داد: چرا نگریم که هنگام مرگم فرارسیده است. گفتم: آنچه پیش خداست از آنچه در آنى بهتر است. مردخاموش شد. سپس پرسید: اى بنده خدا توکیستى؟ جواب دادم: على بنابى حمزه. مرد تا نام مرا دانست، گفت: به خدا سوگند سرور و مولایم بهمن چنین فرمود که نامهام را به وسیله على بن ابى حمزه برایت مىفرستم.
على گوید: حدود ۲۰ شب در آنجا درنگ کردم سپس نزد آن مرد آمدمو دیدم که در بستر بیمارى افتاده است. به او گفتم: هر وصیّتى که دارىبکن که من آن را از مال خودم به انجام مىرسانم. گفت:چون مُردم، دخترم را به همسرى مردى متدّین در آور سپس خانهام را بفروش و پولآن را به امام بده و به هنگام غسل و دفن و نماز (میّت) گواه من باش.
على بن ابى حمزه گوید: چون آن مرد را به خاک سپردم، دخترش رابه همسرى مردى دیندار در آوردم و خانهاش را فروختم و بهاى آن را بهدست امام کاظمعلیه السلام رساندم. آنحضرت پول خانه را بر گرداند و فرمود:این درهمها را به دست دختر او بسپار.(۱۳)
۴ - دانش ائمه از ناحیه خداست و هیچ چیز در آسمانها و زمیننمىتواند خدا را به عجز و ناتوانى بکشاند از این رو گاه حکمت او اقتضامىکند که علمش را در نوزادى که در گهواره است به ودیعه نهد چنانکه باعیسى بن مریم و یحیى بن زکریا چنین کرد. امام کاظم نیز از جمله کسانىبود که خداوند قدرت خویش را در او ظاهر کرد. در حدیثى از عیسىشلقان آمده است که گفت: نزد امام صادق رفتم و مىخواستم از او در بارهابوالخطاب پرسشى کنم. آنحضرت پیش از آنکه من بنشینم آغاز به سخنکرد و فرمود: چه مانع دارد که پسرم موسى را ببینى و از تمام آنچه کهمىخواهى از او سؤال کنى؟
عیسى گوید: نزد عبد صالح (امام موسى) رفتم او در جایگاه تعلیمنشسته وبر لبانش اثر مداد ظاهر بود و پیش از آنکه من چیزى بگویم، گفت: اى عیسى! خداوند از پیامبران بر نبوّت پیمان گرفت و آنان از اینپیمان عدول نمىکنند ونیز از اوصیا و جانشینان بر جانشینى پیمان گرفتهاست و هم از این رو آنان از این پیمان روى بر نمىتابند، امّا ایمان عدّهاىعاریتى است، ابوالخطاب از جمله همین گروه است. از این رو خداوندایمان او را باز ستاند. من با شنیدن اینسخنان، آنحضرت را در آغوشگرفتم و میان دو چشمش را بوسیدم و گفتم: (ذرِّیَّهً بَعْضُهَا مِن بَعْضٍ).
سپس بنزد امام صادق بازگشتم. آنحضرت پرسید: چه کردى؟ گفتم:نزد او رفتم و او بدون آنکه من پرسشى کنم آغاز به سخن کرد و از آنجادانستم که او امام است. امام صادقعلیه السلام فرمود: اى عیسى! این پسرم رادیدى اگر از او درباره آنچه که در قرآن آمده است، سؤال کنى به تو ازروى علم و دانش پاسخ مىدهد.(۱۴)
۵ - هنگامى که پردهها میان پروردگار و بندهاش به کنارى مىروندوزمانى که صفاى روحى ومعرفت الهى بهاوج خود مىرسد، دنیا تماماً دراختیار بندهصالح خداوند مىگردد چنانکهدر حدیث قدّسى نیز آمده است:
"عَبْدى أَطِعْنى تَکَنْ مَثَلى أَقُولُ لِلْشَىْءٍ کُنْ فَیَکُونَ وَتَقُولُ لِلْشَىْءِ کُنْفَیَکُونَ".
"بنده من! مرا اطاعت کن، تا همانند من شوى. همانطورى که تا منبه چیزى بگویم این گونه باش پس مىشود تو نیز اگر به چیزى امر کنىهمان مىشود".
شقیق بلخى در ماجرایى که براى او رُخ داد گوشهاى از کرامتى را کهخداوند به هفتمین پیشواى شیعیان امام موسى بن جعفرعلیهما السلام، ارزانىداشته است براى ما باز گو مىکند او مىگوید:
در سال ۱۴۹ ه ق به قصد حج حرکت کردم و در قادسیه فرود آمدم. در حالى که به مردم و زینت و کثرت آنان مىنگریستم، نگاهم به جوانىخوش سیما، گند مگون و ضعیف افتاد. روى لباسش جامهاى پشمین بودکه جبّهاى روى آن در بر کرده بود. نعلین به پاداشت و جدا از همه نشستهبود. با خود گفتم که این جوان از فرقه صوفیه است که مىخواهد خود رادر این سفر بر مردم تحمیل کند. به خدا قسم پیش او مىروم و او را به بادنکوهش مىگیرم. نزدیک او رفتم. چون جوان مرا دید که به طرف اومىروم گفت: اى شقیق!
(اجْتَنِبُوا کَثِیراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ) (۱۵)
"از بسیارى گمانها پرهیز کنید که برخى از گمانها گناه است. "
آنگاه مرا وانهاد و رفت. با خود گفتم: عجب حادثه بزرگى! او ازآنچه با خود گفته بودم، سخن گفت و مرا به نام صدا زد. این حتماً بندهصالحى است باید به او برسم و از او بخواهم که مرا حلال کند. با شتابدر پى او روانه شدم، امّا نتوانستم به او برسم و او از دید من نهان شد. چون در "واقصه" فرود آمدیم نا گاه او را دیدم که به نماز ایستادهواعضاى بدنش مىلرزند و اشک از چشمانش سرازیر است. با خود گفتم:این همان مرد است، اینک به سوى او مىروم و حلالیّت مىطلبم.
درنگ کردم، تا نماز ایشان به اتمام رسید سپس به سوى او روى کردمهمین که چشم او به من افتاد، گفت: اى شقیق! بخوان:
(وَإِنِّی لَغَفَّارٌ لِمَن تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صَالِحاً ثُمَّ اهْتَدَى) (۱۶)
"و همانا من آمرزگارم براى کسى که توبه کرد و ایمان آورد و کار شایستهانجام داده سپس هدایت شد. "
سپس مرا وانهاد و رفت. با خود گفتم که این جوان از ابدال (اولیاءاللَّه) است. او دو بار از نهان من خبر داد. چون در منطقهاى کمآب فرود آمدیم ناگهان او را دیدم که بر کناره چاهى ایستاده استوکوزهاى در دست دارد و مىخواهد با آن از چاه آب بکشد، امّا کوزه ازدستش رها شد و در چاه افتاد. من به کارهاى او مىنگریستم. در اینهنگام دیدم که او به آسمان نگریست و گفت:
انت ربی اذا ظمئت الى الماء
وقوتی اذا اردت الطعاما (۱۷)
خداوندا من جز این کوزه چیزى ندارم، پس آن را از بین مبر. به خداسوگند در این هنگام دیدم آب چاه بالا آمد و آن جوان دستش را دراز کردو کوزه را که لبریز از آب بود، گرفت. سپس وضو ساخت و چهار رکعتنماز گزارد.
آنگاه به سمت تپهاى شنى رفت. با دست خویش از شنها بر مىداشتودر کوزه مىریخت و آن را تکان مىداد و مىنوشید: نزد او رفتم و بر وىسلام کردم. او سلامم را پاسخ گفت. به او گفتم: از فضل آنچه خداوند برتو ارزانى داشته مرا نیز اطعام کن. او گفت: اى شقیق! نعمتهاى پیدا و ناپیداى خداوند همواره بر ما باریدن گرفته است. پس به پروردگارتخوش گمان باش. آنگاه کوزه را به من داد. از آن خوردم و دیدم که آردوشکر است!! به خدا سوگند لذیذتر و خوشبوى تر از آن نچشیده بودمپس سیر و سیراب شدم و چند روزى اصلاً میل به آب و خوراک نداشتم.
دیگر آن مرد را ندیدم تا آنکه وارد مکّه شدیم. شبى او را در کنار قبهالشراب دیدم. نیمى از شب گذشته بود او با خشوع و آه و ناله نمازمىگزارد و در همین حال بود که شب به پایان رسید. چون سپیده دمید برمصلّایش نشست و به گفتن تسبیح پرداخت سپس برخاست و نماز صبح راخواند و هفت بار به گرد خانه خدا طواف کرد و بیرون رفت. من در پى اوروان شدم و نا گهان دیدم که او بر خلاف وضعى که در طول راه داشتصاحب خدم و حشم است و مردم به گرد او جمع مىشوند و بر او سلاممىکنند. از یکى از کسانى که نزدیک او بود پرسیدم: این جوان کیست؟ پاسخ داد: این جوان موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن حسین بن على بنابىطالبعلیهم السلام است.
چون از نام این جوان آگاه شدم، با خود گفتم: تعجّب مىکردم اگر اینشگفتیها از آن کس دیگرى جز این آقا باشد!!
یکى از شعراى قدیمى جریان بر خورد شقیق با امام کاظم را طى یکقصیده طولانى به نظم در آورده که اینک ما به ذکر چند بیت از آن بسندهمىکنیم:
سل شقیق البلخى عنه وما عا
ین منه و ما الذى کان ابصر (۱۸)
قال لما حججت عاینت شخصاً
شاحباللون ناحلالجسم اسمر (۱۹)
سائراً وحده ولیس له زاد
فما زلّت دائماً اتفکر (۲۰)
وتوهمت انّه یسأل النا
س ولم ادر انّه الحج الأکبر (۲۱)
ثم عاینته ونحن نزول
دون قید على الکثیب الأحمر (۲۲)
یضع الرمل فى الإناء و یشربه
فنادیته وعقلى محیّر (۲۳)
اسقنى شربه فناولنى منه
فعاینته سویقاً وسکّر (۲۴)
فسئالت الحجیج من یک هذا؟
قیل هذا الإمام موسى بن جعفر (۲۵)
نمونه اخلاق و فضایل
خداوند متعال رسولان و پیامبران خویش را از آدمیان برگزید تاحجّت بر مردم تمام شود و بدیشان اقتدا کنند. اگر قرار بود که خداوندحاملان رسالتهاى خویش را از میان فرشتگان برگزیند مردم مىگفتند کهما را با فرشتگان که از جنسى دیگرند چه کار؟!
سرشت انسان بر فضیلت دوستى آفریده شده است و اگر این فضیلت درشخصى تجسّم یابد، انسان بیشتر به آن عشق مىورزد و انگیزههاى خیرونیکى در ذات فرد، وى را به تبعیّت از شخص صاحب فضیلتوامىدارند و شخص مىکوشد به هر نحوى شبیه فرد صاحب فضیلت شود.
اگر شما در باره فضیلت "احسان" سخنرانى مفصلى ایراد کنید، آنچنان سودمند نخواهد بود که اگر داستان مردى نیکو کار را بیان نمایید!!
در واقع فضایل و مکارم اخلاقى ائمه اهل بیتعلیهم السلام برترین روشتربیتى است و آنان به حق والاترین نمونههاى خیر و فضیلت به شمارمىروند و شیوه زندگى پر بار از کرامات آنان بهترین دلیل بر سلامت شیوهتربیتى و خط مشى آنان در زندگى است و اندیشههاى آنان که از سوىراویان نقل شده است، تفسیرى درست و به حق از قرآن است. آیا مگراین بزرگواران از جنس بشر نبودهاند، پس چگونه به این عظمترسیدهاند؟ و آیا مگر با اجراى همین اندیشههایى که از آنان روایت شدهجایگاه بدین بزرگى دست نیافتهاند؟ و آیا مگر ما خواهان رسیدن بهبزرگى و عظمت نیستیم؟ بنابر این بیایید این اندیشهها را بخوانیموهماهنگ با آنها حرکت کنیم.
واقعیّت آن است که تاریخ تنها اندکى از سیره ائمهعلیهم السلامرا براى ما نقلکرده است، زیرا آنان همیشه از سوى حکومتهاى ستمگر در محاصرهتبلیغاتى قرار داشتند تا آنجا که حتّى، نقل فضیلت آنان در برخى ازدوران، راوى را با خطر مواجه مىساخت و شاعرى همچون دعبل بهخاطر مدح و ستایش اهل بیتعلیهم السلامبه مدّت ۲۵ سال چوبه اعدام خویش رابر پشتش حمل مىکرد!! با این وجود، روایاتى که در باره فضایل آنان بهما رسیده در حد خود دورهاى تربیتى و کامل از مکارم اخلاقى به شمارمىروند.
از آنجا که امام کاظمعلیه السلام در یکى از سختترین دورانهاى مبارزهودشوارترین اوقات تقیّه و پنهانکارى مىزیستهاست، ثبت ماجراهاوداستانهاى ایشان وگذر از حصار ممنوعیتهاى رژیم حاکم و رسیدن بهنسلهاى بعدى در حد خود یک معجزه به حساب مىآید. بر ماست که براین داستانهائى که به دست ما رسیده استدلال کنیم اگر چه مىدانیم آنچهبه دست ما رسیده قطرهاى از معجزات و داستانهاى شگفت انگیزآنحضرت مىباشد.
الف - عبادت و زهد امام
یکى از برجستهترین نشانههاى رهبران مکتبى، زهد و پارسایىوعبادت در درگاه خداست. روزگارى که امام کاظم در آن مىزیست به"قرن طلایى" معروف بود. در آن هنگام کاخهاى فرمانروایان عبّاسىآکنده از ثروتهاى هنگفت و شاهد بر پایى جشنهاى پر خرج و هزینه بود. برخى از این صحنهها را مىتوان در کتاب داستانهاى هزار و یک شبخواند. در چنین روزگارى ابراهیم بن عبدالحمید مىگوید:
"به خانه امام کاظم رفتم. او به نماز ایستاده بود. در خانهاش چیزىنبود مگر منسوجى از برگهاى درخت خرما (یا جامهاى بسیار خشن) و شمشیرى آویخته و یک قرآن!! (۲۶)
آنحضرت از شدّت فروتنى و تواضع در برابر خداوند و عبادت بهدرگاه او پیاده به زیارت خانه خدا مىرفت و اگر مسافت ۴۰۰ کیلو مترىمیان مکّه ومدینه و نیز طبیعت صحراى عربستان را در نظر بگیریم آنگاهبه نهایت تحمّل وبردبارى امام کاظمعلیه السلام در برخورد با دشواریها در راهخداوند، پى خواهیم برد".
على بن جعفر گوید: با برادرم موسى بن جعفر و اهل و عیالش ۴ بارپیاده به حج رفتیم. یک بار آنحضرت در مدّت ۲۶ روز و بار دیگر ۲۵روز و سوّمین بار ۲۴ روز و مرتبه چهارم ۲۱ روز مسافت میان مدینهومکّه را پیاده طى کرد.(۲۷)
در باره علاقه وافر آنحضرت به نماز که نور چشم مؤمنان و ساعتدیدار دو دوست با یکدیگر است، حدیث زیر چنین مىگوید:
"روایت شده است که امام موسى بن جعفرعلیهما السلام نافلههاى شب را بهجاى مىآورد و آنها را به نماز صبح متصل مىکرد و آنگاه تا طلوع آفتاببه تعقبیات مىپرداخت و سپس به سجده مىافتاد و تا نزدیک زوال سر ازسجده وستایش خداوند برنمىداشت. بسیار دعا مىکرد وپیوسته مىفرمود:
"اللَّهُمَّ إِنّى اَسْأَلُکَ الرَّاحَهَ عِنْدَ الْمَوْتِ، وَالْعَفْوَ عِنْدَ الْحِسابِ". یکى دیگراز دعاهاىاو این بود که مىگفت: "عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِکَ فَلْیَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْعِنْدِکَ".
از ترس خدا بسیار مىگریست تا آنجا که محاسنش از اشک خیسمىشد. بیشتر از دیگر مردمان صله رحم به جاى مىآورد و فقراى مدینهرا مورد تفقّد قرار مىداد.(۲۸)
آرى تلاش و کوشش امام کاظمعلیه السلام در پرستش پروردگارش و تضرع بهدرگاه او با نماز و دعا، او را به مقام ومرتبه والا و عظیمى رسانید.
همین امر به او قدرت تحمّل بار سنگین رسالت را بخشیده بود تا آنجاکه در راه تبلیغ و گسترش آن با تمام امکانات خود فداکارى کرد. در دلسیاهچالهاى جباران، نماز، یگانه مونس و همدم او بود.
احمد بن عبداللَّه از پدرش نقل مىکند که گفت: نزد فضل بن ربیع رفتم. او بر بام بود. به من گفت: به این خانه بنگر چه مىبینى؟ گفتم جامهاىمىبینم که روى زمین گسترده است. گفت: خوب بنگر. دقت کردموگفتم: مردى در حال سجده است. گفت: آیا او را مىشناسى؟ او موسىبن جعفر است. شبانه روز او را زیر نظر دارم و او را هیچ گاه جز بر اینحالت نیافتهام. او چون نماز صبح را مىخواند تا طلوع خورشید بهتعقیبات مشغول مىشود. آنگاه به سجده مىافتد و تا زوال خورشید درهمان حال مىماند. او یکى را گمارده تا مراقب فرا رسیدن اوقات نمازباشد. چون آن شخص وى را از دخول وقت آگاه مىسازد او بدون آنکهتجدید وضو کند به نماز مىایستد. شیوه او آن است که چون نماز عشا راگزارد، افطار مىکند آنگاه دو باره وضو مىسازد، و تا طلوع فجر به نمازمىایستد، یکى از کسانى که آنحضرت را زیر نظر گرفته بود، مىگفت: بسیار مىشنیدم که آنحضرت این دعا را مىخواند:
(اللَّهُمَّ إِنَّکَ تَعْلَمُ أَنَّنى کُنْتُ أَسْئَلُکَ أَنْ تُفَرِّغنى. اللَّهُمَّ وَقَدْ فَعَلْتَ فَلَکَ الْحَمْدُ.) (۲۹) خداوندا تو خود مىدانى که من از تو وقت فراغت مىخواستم.. خداوندا به من ارزانى داشتى، پس سپاس تو را (اشاره به روزگارى است کهحضرت امام به اقامت اجبارى در منزل محکوم بود.)
در باره نحوه قرائت قرآن آن بزرگوار، حفص روایت کرده است که: کسى را بر خویش بیمناکتر از موسى بن جعفرعلیهما السلام و امیداورتر از او بهمردم ندیدم به حزن قرآن مىخواند و چنان تلاوت مىکرد که گویى انسانىرا مخاطب قرار داده است.(۳۰)
قرآن کریم والاترین ارزشها را به آنحضرت آموخته بود. یکى ازبرجستهترین اینارزشها مراقبتاز نفس و تلاش پیگیر براى تزکیه ونجاتآن از خشم پروردگار و اصلاح آن بود تا بدین وسیله آن را به جایگاهىبراى محبّت وخشنودى خداوند تبدیل کند. در عین حال او خیر خواهمردم بود و خیر خواهىاش چیزى جدا از عملکرد آنحضرت محسوبنمىشد، بلکه او با احسان به مردم به خداوند تقرّب مىجُست. از فقراىاهلبیت جستجو مىکرد و براى آنها پول و... مىبرد و به دست آنانمىرسانید بدون آنکه بدانند این کمکها از سوى چه کسى انجام مىگیرد.(۳۱)
ب - بخشش و کرم امام
با توکّل بر خدا و یقین به او، پاداش نکو کاران در پیشگاهش فزونىمىگیرد. اعتماد بهاینکه خداوند روزى دِه ونیرومند است، به مؤمن غنایىمىبخشد که از فقر و تنگدستى نمىهراسد. امامان ما نمونههاى والا دربخشش و کرم هستند. امام موسى بن جعفرعلیهما السلام با وجود سختى شرایطواوضاعى که در آن مىزیسته است، در جود و کرم شهره آفاق بوده است.
در این باره از محمّد بن عبداللَّه بکرى روایت شده است که گفت:
در طلب وامى به مدینه در آمدم. امّا (به مقصود خود نرسیدم) خستهشدم با خود گفتم: اى کاش نزد ابوالحسنعلیه السلام بروم و حال خود را براى اوبازگو کنم. از این رو به مزرعه آنحضرت رفتم. خدمت او رسیدم. آنحضرت به همراه غلامش به سوى من آمد همراه غلام ظرفى بود که درآن مقدارى گوشت نیم پخته بود و جز آن چیز دیگرى نداشتند امام مشغولخوردن شد و من نیز خوردم. سپس از حاجتم پرسید و من ماجراى خود رابراى او باز گفتم. پس آنحضرت به درون رفت و اندکى نگذشت که بهسوى من برون آمد و به غلامش گفت: برو. سپس دستش را به طرف مندراز کرد و کیسهاى که در آن ۳۰۰ دینار بود، به من داد. آنگاه برخاستو رفت من نیز بر مرکب خویش سوار شده بازگشتم.(۳۲)
ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبیین از یحیى بن الحسن نقل کردهاست که گفت: هر گاه موسى بن جعفرعلیهما السلام مى شنید که مردى پشت سرآنحضرت سخن نا شایستى گفته است براى او یک کیسه پول که در آنهابین ۲۰۰ تا ۳۰۰ دینار بود، مىفرستاد وکیسههاى آنحضرت زبانزد بود.(۳۳)
در تاریخ حکایت جالبى آمدهاست که منصور خلیفه عبّاسىاز امامموسى بن جعفر دعوت کرد که در مجلس شادباش نوروز بنشیند و هدایاوتحفههاى مردم را بستاند. آنحضرت فرمود:
من در اخبارى که از جدّم، رسول خداصلى الله علیه وآله، روایت شده است، جستجو کردم، امّا در باره این عید خبرى نیافتم بلکه این عید سنّتایرانیاناست واسلام آن را محو فرموده پناه به خدا مىبرم از اینکه بخواهیمچیزى را که اسلام محو فرموده، احیا کنیم. منصور پاسخ داد: من این کاررا به خاطر دلجوئى و جذب لشگر و سپاه مىکنم و تو را به خداوند عظیمسوگند مىدهم که در این مجلس بنشینى. آنحضرت نشست. سرانوفرماندهان لشگر بر آنحضرت وارد مىشدند و به وى شادباش مىگفتندو هدایاى خود را به آنحضرت پیشکش مىکردند. خادم منصور بالاى سرآنحضرت ایستاده بود. و هدایایى را که آورده مىشد، آمار مىگرفت. درآخر همه پیرمردى سالخورده وارد شد و به آنحضرت عرض کرد: اىفرزند دخت رسول خدا! من مردى فقیر و تنگدستم و مالى ندارم کهپیشکش کنم، امّا سه بیت که جدّم در باره جدّ تو، حسین بن علىعلیهما السلام، سروده است تقدیم شما مىکنم:
عجبت لمصقول علاک فرنده
یوم الهیاج وقد علاک غبار (۳۴)
و لا سهم نفذتک دون حرائر
یدعون جدّک والدموع غزار (۳۵)
الا تغضغضت السهام و عاقها
عن جسمک الإجلال و الإکبار (۳۶)
امام با شنیدن این ابیات فرمود: هدیه تو را پذیرفتم. بنشین که خداىمبارکت گرداند. آنگاه سر خود را به جانب خادم منصور بلند کردوفرمود: نزد منصور برو و به او بگو که این مقدار مال جمعشده و بپرسبا این مالها چه مىخواهد بکند؟ خادم رفت و برگشت و جواب آورد کهمنصور مىگوید تمام این اموال را به شما بخشیدم. با آن هر کار کهمىخواهید بکنید. پس امام به آن پیر مرد فرمود: تمام این اموال را بردارکه من آنها را به تو بخشیدم.(۳۷)
آنحضرت با کرم و بزرگوارى خویش، با دشمنان و مخالفانش برخوردمىکرد و در نتیجه آنان را با خود دوست مىکرد. در روایات آمده استکه مردى از تبار خلیفه دوّم در مدینه زندگى مىکرد و همین که امامکاظمعلیه السلام را مىدید به آزار او مىپرداخت و ناسزایش مىگفت و بهحضرت علىعلیه السلام دشنام مىداد. روزى یکى از اطرافیان آنحضرت گفت: بگذارید این فاجر را بکشیم، امّا آنحضرت به شدّت آنان را از این اندیشهنهىکرد، و پرسید: آن مرد کجاست؟ گفتند: در یکى از نواحى مدینهمشغول کشاورزى است. امام براى دیدار او روانه شد و او را در مزرعهاشیافت و با اسب خویش وارد مزرعه آن شخص شد. آن مرد صدا زد: زراعت ما را لگدمال مکن، امّا آنحضرت به او اعتنایى نکرد وهمچنانرفت تا به او رسید. آنگاه از مرکب خویش فرود آمد و بارویى گشادهوخندان در کنار آن مرد نشست و از او پرسید: چقدر خرج زراعتخ