کاروان به کوفه رسیده است و دلها همه بیتاب.
اما ای سردار!
آیا این همان كوفهای است كه تو در آن، تفسیر قرآنی میگفتی؟!
آیا این همان كوفهای است كه زنانش، زینب را برترین بانوی عالم میشمردند و مردانش بر صلابت عقیله بنی هاشم سجود میبردند؟
نه، باور نمیتوان كرد.
این همه زیور و تزیین و آذین برای چیست؟
این صدای ساز و دهل و دف از چه روست؟
این مردم به شادخواری كدام فتح و پیروزی اینچنین دست میافشانند و پای میكوبند؟
چه بلایی، چه حادثه ای، چه زلزلهای، كوفه و مردمش را اینچین دگرگون كرده است؟
چرا همه چشمها خیره به این كاروان غریب است؟ به دختران و زنان بی سرپناه؟ این چشمهای دریده از این كاروان چه میخواهند؟
فریاد میزنی: "ای اهل كوفه! از خدا و رسولش شرم نمیكنید كه چشم به حرم پیامبر دوختهاید؟"
از خیل جمعیتی كه به نظاره ایستاده اند، زنی پا پیش میگذارد و میپرسد: "شما اسیران، از كدام فرقهاید؟"
نگاهی به اوضاع دگرگون شهر میاندازی و نگاهی به كاروان خسته اسرا و پاسخ میدهی: "ما اسیران، از خاندان محمد مصطفائیم!"
زن، گامی پیشتر میآید و با وحشت و حیرت میپرسد: "و شما بانو؟!"
و میشنود: "من زینبم! دختر پیامبر و علی."
و زن صیحه میكشد: "خاك بر چشم من!"
حال و روز كاروان، رقت همگان را بر میانگیزد. آنچنانكه زنی پیش میآید و به بچههای كوچكتر كاروان، به تصدق، نان و خرما میبخشد.
تو زخم خورده و خشمگین، خود را به بچهها میرسانی، نان و خرما را از دستشان میستانی و بر میگردانی و فریاد میزنی: "صدقه حرام است بر ما."
پیرمردی زمینگیر با دیدن این صحنه، اشك در چشمهایش حلقه میزند، بغض، راه گلویش را میبندد و به كنار دستیاش میگوید: "عالم و آدم از صدقه سر این خاندان، روزی میخورند. ببین به كجا رسیده كار عالم كه مردم به اینها صدقه میدهند."
پچ پچ و وِلوِله اندك اندك به بغض بدل میشود و بغض به گریه مینشیند و گریه، رنگ مویه میگیرد و مویهها به هم میپیچد و تبدیل به ضجه میگردد. آنچنانكه سجاد، متعجب و حیرتزده میپرسد: "برای ما گریه و شیون میكنید؟ پس چه كسی ما را كشته است؟"
بهت و حیرت تو نیز كم از سجاد نیست.
رو میكنی به مردان و زنان گریان و فریاد میزنی: "خاموش!اهل كوفه! مردانتان ما را میكشند و زنانتان بر ما گریه میكنند؟ خدا میان ما و شما قضاوت كند در روز جزا و فصل قضأ."
این كلام تو آتش پدید آمده را، نه خاموش بلكه شعله ورتر میكند، گریهها شدت میگیرد و ضجهها به صیحه بدل میشود.
دست فرا میآری و فریاد میزنی: "ساكت!"
عاشورا هم گذشت و آنان هرچه که نباید، با حسین عزیز و یارانش کردند. و بعد دو روز، زنان و کودکان و اسیران را به سوی کوفه راهی ساختند.